پرش به محتوا

در غیبت زبان

در بخواندمی

غزل گفتم چادرت کو؟

رویت آفتابِ تابستانِ قریه
چشم‌هات کمره‌های مخفی

پست‌مدرن که نشد
روی چند کلمه خط بکش
یک خط منکسرعمودی
روی زیبایی‌شناسی شعر،
نشانه‌گذاری ممنوع!

برای توصیفِ کمر
چشمِ چند عکاسِ حرفه‌ای پورن دات کام لازم
چیزی حتما از آب درمی‌آید
شبیه‌ی دخترخاله‌ی پست‌مدرن
نومیدی نیست درکار

مغالطه نکرده‌ام
شلوغ نفرمایید
تمیم تان می‌شکند
خاکِ پاک هرکجا نیست پیدا

غزل گفتم موی سرت کو؟

رویت به چهره‌ی دل‌برم همی‌بماند
در دیوانِ رابعه بخواندم:
دعوتِ من بر تو آن شد
که ایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین‌دلِ نامهربان
چون خویشتن

یادم نرود
غزل گفتم خیرِ سرت کو؟
به من خیرِ دور و برت کافی!

یادت باشه لینز چشم‌هات را که می‌کشیدی
به زباله مینداز
در این شهر بسیارند مردانِ جگرسوخته
که شلوغ کنند!


در چاه

رفتارت به رشته‌ی تحریر درنمی‌آید
شمال شده‌ای تا می‌رسی/می‌روی

اگر غزل‌سرا بودم با عروض و وزن و قافیه و ردیف موزونت می‌کردم
با سنان و ناوک و تیر و کمان و خنجر اندازه‌ات می‌گرفتم
اگر می‌توانستم
غزالی را از هندوکش مرده یا زنده پایین می‌کردم
برای مقایسه‌ی چشمانت،
وعده نمی‌کنم
خلع سلاح شده‌ام

اگر نیمایی‌سرا ‌بودم تو را در دیوانِ فروغ از پنجره می‌دیدم
با نیما در «می‌تراود مهتاب» کنارت می‌خفتم
به‌خاطرِ سهراب می‌رفتم از کاجِ بلندی بالا
می‌نشستم زیر فواره‌ی اساطیر با خدا
تا رسیدنت در خوابِ سبز

سپیدسرا نیستم
پستان‌هایت را کندوهای قطغن می‌دیدم
اگر نصیب می‌شد
صدای بوسیدنت را می‌شنیدم در غچ‌غچِ «گنجشکانِ پُرگوی باغ»

کاش مثلِ چند شاعر کابل
در شعرهایم پیاله و قهوه و چای و میز و سیکرت‌دانی باهم می‌خوردند
تا افقی/عمودی شعر مدرن می‌شد

هیچ انتظاری از من نیست
از زیباکرباسی و فریباشادکهن و فاطمه اختصاری و عبدالرضایی خیلی عقبم
چون اکثرا در غرب زندگی می‌کنند.
حتا از احمدرضا احمدی عقبم
هیچ‌گاه نتوانستم به نگاه در چاه‌ی آب قناعت کنم
وَ شاخه‌ی ابریشم را از چهره‌ات بردارم،
بگویم باد آورده بود.

عجب در این شعر افتاد تعویق در تعویق
شوق آمده بود تا شالوده‌شکنیت کرده
در نوشتار آمیخته کندت
پیش از آنکه برسی/رفتی
به رشته‌ی تحریر درنیامدی،
خدا کنه در شعری
کافی‌ست، قهوه نه
فقط تجلی کند قسمتی از برهنه‌گی بدنت
حسابی شالوده‌شکنی می‌شوی
تا سالنگی شود دل دریدا


در قاعده-مخاطب-قاعده

خیالت به چشمه‌ای می‌ماند روییده در دلم

تشبیه‌ی چشمه سنت است
مثل لعل برای لب
انار و سیب برای پستان
کمان برای ابرو
صراحی برای گردن
صدف برای دندان

بگویید چه کار کنم
وقتی داریوش تابلیت را
-در فرودگاه از کاکای مقیمِ اروپاییش گرفته-
به شاعری می‌دهد تا بسراید شعرِ جهان!

من که از «شعرِ جهان»
تنها «شعر» را دانسته‌ام
وَ «جهان»ش را یک حرفِ قلمبه کردم خیال
نه مانند لبِ قلمبه، که آخیییی!

برای من فعلا پانِ زیرِ لبِ کاوه کافی
وَ مصراعی از ترانه و تروریست

خیالت- از سرم رفتنی نیست-
به بوی عرقی می‌ماند
که در گرمای تابستان از بغلم می‌زند بالا

باشه
حتا عرقِ تابستانیت را هدیه نکردی

فالِ حافظ که گرفتم:
«چهارباغِ آغوشت را
می‌بلعید پاییز!»


در اشتباه

سینه‌هایت که دریا می‌شوند
ماهیانِ کوچکِ قرمز
دال‌های بی‌مدلولِ سینه‌هایت را می‌بازند در خواب.

خواب دار را به درخت می‌زند
نمی‌خوابد در درخت
تارهای موی که از شانه نشانه مانده است.

درخت زجرِ بیداری درازی
در خطی مستقیم‌نامستقیم
سرکشیده تا کلکینِ اپارتمانی
که فکرِ یک‌مغاره پریده از سرش.
وَ زنی در بازیی ناتمام
زل زده زل زده
از استخوان‌هایش سازِ پازل.
مردی عادت می‌کند به عشقِ هر زل در سازِ پازل.

درخت خواب نمی‌رود
اگر برود عمیق می‌رود
سر از بیداری می‌زند
چقدر جان باید نفرساید در بیداری
موری‌که جان دارد
هنوز دانه می‌کشد
بشر چه می‌داند
که مور جان دارد و جانِ شیرین خوش است!

تو نمی‌خواهی بدانی
که جانِ کوچکی همیشه در خواب‌هاش عاشق دریا می‌شود
برای سینی‌که در سیب هست
برای سینی‌که در سینه…

مغاره مردگان را به یاد می‌آورد
اپارتمان از بس کرایه رفته
حافظه‌اش را اضافه کرده به قرض‌داری ذهنِ کرایه‌نشین‌ها
دیگر هیچ کسی را نه به یاد می‌آورد و نه می‌شناسد.
خاطرت آسوده و تخت
وقتی از این جهان ببندی رخت
حتا به اندازه‌ی یک بوقِ ماشین اتفاقی نمی‌افتد
در چه خوابِ نازِ بی‌مدلولی
که نمی‌کشی نفس

بی‌آزار داری آزارم می‌دهی
می‌خواهم دریا شوم
تو دریا نمی‌شوی…
همیشه در خواب‌هام اشتباه می‌کنم
ماهی کوچکی قرمزم
که بیدار می‌شوم
افتاده در سینی‌که دریا نیست؛
وَ از شانه نشانه رفته است
از وقتی موهایت رفت به تاراج.

این واژه‌ها را در این نوشته
اگر ضرب و تفریق کنی
صفر نمی‌شوند
حتا به اندازه‌ی یک خال
که بگذاری روی گونه‌ات
نه
روی لبت وسوسه‌انگیزتر!


در لغزش

در توقفِ زبان تو از کنارم گذشتنی
تو نه ضمیرِ «تو».

در جهان نه در قصه:
«سر نهادن میان پاهای زنی…»

مردک! شعورِ تو مشکوک
داعشِ راه‌گم‌شده از کرکوک
گُم‌شو از این‌جا بی‌جوک

بانو! قهر را بگذار بر دریچه
نرسد روی لبانت آلوچه

مردک! تو حور می‌خواهی
«خاطرت تخت
از جهان که ببندی رخت
دیگر نداری بخت»

بانو! زبانت عسل از مزه اول.
خواب می‌بیند
لیس می‌زند
از خجستگی‌های بدنت.

مردک! سر از زبان کشیدی،
زبان بریدنی
سخن نگفتنی

بانو! تو از زبان آمدی
زبان دراز…

مردک! زبانت چلپاسه
دیگه نکو تلواسه


در ماقبل

«جهان» افتاده‌بود
در فروزشِ افتادگی
افتادگی می‌افتاد بر افتادگی؛
هیچ چیز در آغاز نبود
در پایان نبود،
نه آدم
نه فعل
نه واژه.

جهان این گونه نمی‌اندیشید
«من» می‌اندیشید،
من نه اندیشه می‌اندیشید
تا امکانِ شبیه‌ی هیچ،
«هیچ» دیواری ناپیدا
دَورِ اندیشه
اندیشه دَورِ من
من دَورِ جهان
جهان دَورِ من.

زندگی ممکن‌رنگی در چشمانِ هیولا
هیولا راحت‌خوابی داشت
در انقراضِ ماقبلِ تاریخِ خویش.

«ما» این‌جا در تاریخ،
تاریخ از ماقبل تنها یک «تا» فاصله داشت؛
بی‌خاطره از خویش
بی‌خاطره از ما،
این «ما» بود که می‌افتاد از تاریخ در «تا».

جهان به یک‌تنگنا می‌ماند
که لمیده‌باشد وسطِ پاهای جوان‌زنی
تا تقدیری در آن خونین شود.

مرد نه واژه‌ی مرد در ژرفای تنگنا آب می‌شود
فرو می‌ریزد در فروزش
فرو می‌ریزد در افتادگی.

آن‌گاه آغازی نیست
پایانی نیست
بیهودگی خفته در وسط؛
مهم نیست!
کجا
کنار کِی
می‌میری.


درماندگی

خاطرها در شکست می‌شکست
شکست می‌شکست در شکست.
سقف چتری غم بود
در این وسط غم بود سقف.

تحمل در تحمل
زندگی متحمل
دستی از دست می‌رفت از دست:
حسی‌که گرم بود در نگاه،
از وسط.

پیاله‌ها خالی
تصورِ سیگار
در اتاق تکرار
تکرار می‌افتاد بر تکرار
که نمی‌ایستد بر زمین.

رفتن فکر نداشت
ماندن نمی‌گرفت
زمان را در بر.
زمان صدای ساجقِ دهانِ یک دختر
از گوش‌ها گذشته برمی‌داشت سر از خاطرِ اندوهِ یک شعر.

چشمی در چشم‌اندازهاش پرت
چشم‌اندازها پشتِ چشم‌داشت‌ها می‌ماند
می‌ماند حوصله نداشت
نمی‌ماند ماندن.

حواس متروک
لمس‌ها پوسیده
چشیدن خاطرِ مهبم
به‌هم می‌رسیدند در دلشورگی.

خاطرِ میز نمی‌گنجید در اتاق
نمی‌گنجید از تصورِ اتاق پاشان.

خاطرِ مرد از میز آغاز
خاطرِ میز از مرد.
اتاق می‌نشست در حواسِ مبهم.
می‌نشست‌ها در تنفسِ مردان و زنان کاربن.

وَ او می‌شکست در فکرِ خاطر
که در اندوهِ یک مغاره بود.