در غیبت مرگ
در دنیا
(در سوگِ عمران راتب)
فکر نمیکردم بعدِ مرگِ تو آفتاب بدمد!
امروز زیرِ نخستین تابشِ آفتاب،
مطمین شدم
تو خود را یافتهای.
من همچنان در دنیا
رو به سوی مرگ سر درگُم؛
دیریست زیر درختان نمیروم
حسِ جیکجیکِ پرندگان از حواسم پریده
در جامیکه دیونوسوس را میدیدم، شکسته…
غروبها از آفتابنشستکه برمیگردم
جسمِ کوچکم را میاندازم بر دوش؛
در مسیرِ برگشت، میپرسم:
«کَی از دوشم برای همیشه پیاده خواهی شد؟»
میگرید:
«آن روز دیر نیست!»
میگویم:
«چرا گریه؟
من از تو به تنگم!»
پاسخی نمیدهد.
پشت میز که میرسم
در سیاهی متن
احساسِ سرگشتهی کلمه را دارم
که خود را گم کرده است.
در عبثیدن
از کنارِ درختان که میگذشت
پیشاپیشِ او
زنانِ زردپوش
تابوتِ برگ بر دوش.
درخت از شرمِ برهنگی
ایستاده به یکپا زمینگیر.
گنجشکان رمیده از درخت در پروازهای کوتاه و ناقرار
جیکجیک جیکجیک
در پی سوراخهای مرموزِ دیوار.
مرد با تکیه بر آخرین درختِ باغ
سیگاری کرد دود.
چه «انتظاریی»
تکرار میشد در او،
معلوم نبود.
دست به شقیقه از کنارِ درختان که برمیگشت:
«سالهاست:
فقط نزول!
فقط نزول!»
در اتاقها
انسانی در پرتگاه شبیهی «من» در قامتِ «او»
در بیگانگیِ خود پیدا.
سالهاست از عشق به زندگی
پستونِ مرگ را میمکد
اندوه-شاد ایستاده در انتظار عاقبت.
پریزنانِ چشمداشتهای او
نابود نمیشوند،
فریاد میکشد:
این تمناهای شماست
فریبِ خدا در من؟
او چه ناشاد در صدای سرمنگسکِ قرن
شعرهای بیمفهوم همچنان برای پریزنان میسراید.
ساختمانها- دستآوردِ هزارهی سوم- محصورش کرده.
میپرسد: کدام اپارتمان خانهی من است؟
چشم میگشاید:
جهان انحراف تمناها!
انسان، عشق، جنگ، تکرار و…
در سو گُم
ای انسانِ رقتانگیز کجا رفتهایکه برنمیگردی؟
او تو نیستی؟
«دیرگاهیست جسدش بر دوش
جاییکه قرار است خاکش کند نمیرسد!»
از آن سو از سو نه از سو گمگشتگی
همیشه در نجوایی نمیشنوی؟
«فرامکانی در دوردست
که مکان نیست،
وهم تو نشسته آنجا
انگشتِ شصتش را میمکد…»
ای انسانِ مزخرف بیا برگرد
پیش از آنکه لبهات را خاک بخورد
اندکی قصه کنیم…
در اما
مسیرها آشوبِ رسیدن-نرسیدن که از فکرِ زمان چکیده.
هنوز آنجا کسی هست
یک روحِ گریان و ملول
که میخواهد به جهان پرتاب شود.
در این وسط
وسطِ من و او
وجدانِ ترسزدهای در آشوب.
هر دو در عبور از یکدیگر؛
سرگردان پشتِ تشویش و اما…
وَ نجوا همچنان میرسد از یک روحِ گریان و ملول.
در میرایی
هر غروب در گذرِ زنی،
کوچه پُر از اندوهِ رفتن.
من از این سو- از آغاز- صدا میکنم «کیستی؟»
گُم میشود در اهتزازِ صدایم.
در انبوهِ غروب نوشتهای رنگرفته
شبیهی رنگینکمانی رو به آفتاب
به جای او: «من میرایم!»
در بیپناهی کوچه
از خیالِ تکرارِ میرایی پُر میشوم در جاویدانگی اندوه.
در بهار
(به پدر)
پدر! هنوز عقلِ سبزِ دهکده
در آبتنیِ باران منتشر در آغوشِ آفتاب.
آدمیان از وسطِ دهکده و زمان
پا میشوند: میروند-میمیرند-میآیند؛
من اینجا در خاطرات و زندگی،
روایتِ میانسالی خویش.
از سبزشدنِ درختان به یاد میآرم
بهار را در آغوشِ کوه
وَ تو را در فراخی آرامِ تپهها
در شادابیهای گیاه
کنارِ سرخوشی برهها.
به هم میرسیم:
در مسالمتِ چشمه و علف
زیر باران و ابر
در ستیغ کوه…
از جهان قصه میپرسی:
«از خوبی بچهها
از برفهای زمستان
از بارانِ بهاری
از رودِ خروشانِ دهکده
از سرسبزی ییلاقها
از مستی برهها
از پندهات به من»
نمیگویم این روزها پسرت از ناخلفیها پشتِ زندگی پنهان
از افسردگیها پشتِ خنده، قهقه
در غفلت و نشگی
آباد در ویرانی خویش.
دستی روی شانهام سنگین:
دست پدر!
میبینم از ستیغِ کوه
از آرامشِ فکرِ آسمان
هنوز درگیرِ ماجرای زمین.
پدر! بهار شده
عقلِ سبزِ دهکده
در یادِ تو شناور.
در سرنوشت
مسیر را که طی کرد
به آبشار رسید
در خمیازهی بلندی ایستاد.
«چرا نگران باید بود؟
چرا دل به کسی باید بست؟
کجا باید رفت؟»
عقابی سکوت آسمان را قیچی کرد
کبوتری سرنگون شد
نقشهی حیات بود
تحقق مییافت.
چند قدم به جلو
مقابل آبشار
خود را ورنداز کرد
کوچک بود خیلی کوچک.
برگشت، پشت به آبشار، رو به سنگی:
«نه چندان دیر
گرگ پیر نیستی
چنگ بر بدن مان میکارد.
پس ترسی در کار نیست
تملقی در کار نیست!
مقتولی شهید است
که رو به روی سرنوشت
سینهاش دریده شده باشد!»
نامها
در انحنای زمان
از کنار خمیدگیهای زندگی
مینگرد به آبشاریکه از آسمان میآید.
صدای سرنوشت
صدای شمشیرهای خدایان
آشوبیکه از ذهنش زده بیرون
رو به بالا در تهیگیهای آسمان
وَ فرو میریزد در هیکل آبشارهای خشمگین
که ویرانش کند.
از بیداد میشنود که داد میزند از گمنامیهای هستی.
او در وسطِ زمین مکث میکند:
هراسش از گمنامی!
دست میاندازد تا در حاشیههای هستی بنویسد نام خویش.
احساسِ جریانِ خونِ گرم در سینهاش
پیش از آنکه بمیرد
میگوید:
نامها نمیمیرند!
در شهادت
او انسان بود
شاهدِ غروبِ روابطِ اشیا
در کدورت زمان.
چقدر دلتنگ
چون آب در گلوی سنگ
نجوا برای ماندن.
هزار حادثه در رسانه
فقط جملههای خبری
در تقصیرِ خویش کوتاه.
شهادت همین است:
«ایستادن در غروبِ روابطِ اشیا
بیتقصیر!
بیتفسیر!».
درفش خون
(سوگسرودی برای اکمل امیر و یارانش)
در حضور انار غمگین خورشید
حتا نتوانستیم برادرانمان را دفن کنیم
بیشرمانه بر زمین قدیم زدیم
یکروز دیگر زیستیم
دلهامان نشدند مشت
و شب را کنار همسران خود خوابیدیم.
مهتابخانم از پیالهی آسمان نگون
شبانه میدید بر جسد برادرانمان
که دیوان برگشته از ماقبل تاریخ
پنجههای عقدهی خویش را
فرو میکردند بر قلبهاشان
و ما چون کرمهای حقیری
سر فرو میبردیم در رطوبت خاک
یا چون گاوان دلبسته به آخوران
مرگ یکدیگر را توسط قصابان
میشمردیم غنیمتی برای چندروز زندگی ننگین.
کوه شاهد زمان و جغرافیا میگوید:
خون بر زمین نمیماند
هرچه زود درفش خواهد شد
و نسلی میرسد از راه
تا درفش را بردارد.
در هیچِ بزرگ
آیینهی آسمان در ستارهها شکسته
وَ هر ستاره کوتاهتوقفی
که آدمی در آن میگرفت اندازه
اوجِ رفعتِ جنونش.
ماه زیبایی بلندِ ناتمامِ یک زن
که هیچگاه ندید زیبایی خویش.
این مرد-آدمیان بودند
شیفتگیهاشان را در تکبیرهای بلندتر از گلو
بر مهتاب میزدند برچسپ.
در وسطِ این سؤتفاهم
خدایان متجلی در سنگ در چوب
قامتی میشدند برای نیاکانِ از مرگبرگشته
که در کشتار و در حقیقتِ دینِ نوادگانِ شان میگذاشتند مُهر.
این ما زندگان بودیم
در سرنوشتِ مشترک با اشیا
در سایهانداختن بر یکدیگر،
که در همسایگیهامان
روایتِ قصههای بزرگ
شاید بزرگ از هیچ!
در مرکزِ فاجعهی اشیا
آدمیان نعره میزدند
خنجر میکشیدند
گلو میدریدند
برای سنگ.
سنگ فرزندِ جنونِ ما بود
در قداستِ بلندِ یک روایت
میکشید قد
بزرگتر از آسمان
بزرگتر از بزرگ
بزرگتر از هیچ!
وَ مییافت تجسم
در یک درفش
در یک معبد.
خون میخواست
مردمان میآوردند هدیههای خون
میگفتند درختان برای ستایش او ایستادهاند راست.
وَ اشیا را و خاک را زبانیست برای نیایش او.
آنگاه شوری برمیخاست و غوغایی
جنونی میشد به وسعتِ اشیا
وَ این آدمیان بودند رازِ بقا را در رازِ جنون مییافتند.
بزرگدانایی بود جنون.
زمان برمیخاست از اشیا
فضا برمیخاست از مکان،
متعالی از ماورا.
تغییرها بیتغییر
همه در پی ماندن،
بقای جهان در فهمِ ادیان مملو.
بیگانگان بودند و دوزخها
بهشتها بودند و ما و زنانی همیشه باکره
این بزرگنعمتیست برای مردان.
جهان در قصه پیدا
قصه در جهان
وَ این مردان بودند
وسطِ قصه و جهان.
زمان میرفت تا برگردد به آغاز
پایان همیشه تصورِ یک آغاز
آغاز پیش از آنکه آغاز شود
به فهمِ پایان متوقف؛
روایتی از دایرهی ازل.
آیینهی آسمان در ستارهها میشکست
وَ هر ستاره در تعبیرِ فاصلهای:
آدمی چقدر در جنونِ خویش افسرده!
تا جان اشیا
پرسید از آنچه قریبالوقوع
پا کشیدند و رم کردند:
پیاز اندوه در ما مکار!
از نفوس هراسیدهی اشیا از جان سنگ
دراز شد دستی
[نفس رمیدهی او پا پس کشید]
دستی به بلندای کوهی باشکوه و قاطع
یک دست نه، ناگهان فرازیده دستانی به بلندای هم، چهارسویش:
چرا پا پس میکشی؟
مگر نپرسیدی از قریبالوقوع؟
اهتزاز علف جانش دمید در هوا
لغزید در آب
تنید در خاک…
دست کوهها در دوردست
چون پناهگاهی که لمیده باشند در آنها روح خدایان.
نفسش در این وسط
تنیده تاری تا ماه تا ستاره
نگران خویش و نگران جهان،
از قریبالوقوع بزرگ جان هستی
از قریبالوقوع کوچک جان خویش
در خمیازگی
در پایانِ حضور- آنجا
چه دنیایی لایتناهیای جان میگیرد
برای دیدن؛
وَ چشمی همیشه باز دنبالِ حضور در موهومی زندگی.
وَ گامی جفت نمیشود
وسطش فاصله.
در عبور از مرگ
لایتناهی صفر در صفر؛
صفر پایانِ حضور نه
آغازِ حضور نه
شاید وسطِ ازل و ابد؛
مکانِ دایناسور یا ماموت
سخنی از ربالنوع یا دیو.
در این وسط
همیشه آدمی خمیازه میکشد:
چه دنیایی لایتناهیای!