در غیبت خویش
در دچار
آفتاب بر درخت.
درخت بخشیده سایهی آرامِ خویش به چشمه.
وَ چشمه قصه میگوید با زمین.
مرد میانسالی در حاشیه
تکیهداده به سنگی،
در رابطهها تفسیر:
از آفتاب تا درخت
از درخت تا چشمه
از چشمه تا زمین
وَ از حاشیهی خود تا جهان.
در این وسط ناگهان
کودکی او در چشمه نمایان.
مرد شگفتزده: من!
کودک بازیگوشانه: آری، تو.
مرد ساکت و متفکر
ایستاده چون ستونی
که واقف شود بر وجود خویش!
کودک از چشمه با خندههای ملیح
لغزان چو اهتزاز آب، محو.
به یاد میآرد مرد
نیمهروزیکه چشمه را کرد ترک
کودکیش شد گُم.
سنگریزه پرتاب میکند،
تا کودکی شود باز ظاهر.
نشان میدهد چاکلیتی…
کوهی را در دوردست
خیال میکند چینهای دامنِ مادرش است.
در این وسط مرد
دچارِ تفسیرِ گنگی محقر
در ماجرای زندگی.
گرگها زوزه میکشند
گرگها زونگزونگِ گوشهای او
تعبیرِ گرگهای از درون.
آبِ گلو
تاویلی تلخ.
کرتیش را سهبار تکاند
باید برمیگشت.
باید برمیگشت.
در صغارت
آفتاب شاهد است
روستای کوچکی داشتیم
شرابهای خانگی.
نوجوان بودیم
چاشتها کنار رودخانه شراب مینوشیدیم
مستی میکردیم
تن به آب میدادیم،
مستی میکردیم.
آنگاه نیندیشیده بودم
زمان بگذرد و تکرار نشود.
پس از چندسالیکه به روستا برگشتم
زمان گذشته بود
رود رفته بود.
کنار رودخانه ایستادم
به یاد نوجوانی
چند پیاله شراب نوشیدم.
دوستان نوجوان زندگیم
هر یک مرد سرگردان زندگی خود
اما من کودکی دلریش
در جست وجوی عبث.
برگشتم پیش خانهی پدر
پدر نبود
سگ پدر نبود
گوسپندان پدر نبود
فقط چاردیواریای بلند و خاموش
اقتدار پدر را داشت،
به آن تکیه کردم.
در حضور آفتاب
برای عادت به تنهایی
چند پیاله شراب نوشیدم.
گفتم انسان صغیر!
کبیریای اگر هست
در صغارت تنهایی توست.
در بیبضاعت
در رسوخِ شبانهی اندوه بر سقف
دیویست،
نگرانی را در من و در جهان گام میزند.
چگونه میتوانم «خود» را فرابخوانم
از جهانیکه در آن نشر شدهام:
در نگرانی راه که مسافر است
در نگرانی درخت که منتظر است
در نگرانی یخهای شمال
که سر به خاک میسایند
وَ در نگرانی کودکی که در این جهانِ بیبضاعت
دست به پستان زنی میبرد که شیر ندارد.
ممکن نیست «خود» را در شلوغی سرگردانِ این جهان بیفرصت پیدا کنم
وَ بگویم برگرد خانه که دورِ آتشِ سکونت بنشنیم.
رسوخِ شبانهی اندوه دست بر ناگزیری میگذارد
وَ من هر شب بالاپوشِ دیوی تکرار را
میآویزم روی دیوارِ اتاقِ خوابم.
نسلِ تلف
دوست من! همیشه جوان نخواهیم ماند
نیمهشبها کابل را از شهر نو تا تیمنی
قدم نخواهیم زد.
میدانی!
جوانیهایم پشتِ دروازههایی گذشتند
که شراب غیرقانونی میفروختند
«کابل میخانه ندارد.»
آرزویم بود!
روزی در میخانههای کابل
دورِ یک میز مینشستیم
چند پیاله به سلامتی خدایانِ عشق مینوشیدیم.
دیروز که از کار برمیگشتم
پشت دروازهای تکتک کردم
دو پیاله ایستادهپا نوشیدم.
خانه که رسیدم
همسرم گفت: «پیر شدی عاقل نه!»
[دانههای اشک
بر گونههایم لغزیدند]
گفتم کودکی در درونم هست
نمیخواهد پیر شود
میخواهد باز به دنیا بیاید،
تلفشدگیهای زندگی نسلم را
زندگی کند.
دوست من کاش میشد باز نیمهشبی
کابل را از شهر نو تا تیمنی قدم میزدیم
«فارسی را به پشتو سخن میگفتیم»
وَ ساعتی میخندیدم مست.
زمانه از ما نبود
جوانی از ما نبود
زندگی از ما نبود
شهر از ما نبود؛
پیر شدیم عاقل نه!
میخواهم به کوه برگردم
از روی تختهسنگی بلند
چشمانم را رها کنم
به سوی اشیا
به سوی زندگی
به سوی زنیکه رهسپار فرداست
تا مرا در آبستنی به میل خویش
باز به دنیا آورد!
مخاطبان خاص دارد.
در قریبالوقعها
دروازه را که میبندی
اندوهان بسیار
شاخ ندارد
دم ندارد
هیولای بیشکلی در کنارت
غذایت را میخورد
و هر شام پیش از تو
عشق زنی را فرا میگیرد
که میخواستی با او قدم بزنی.
باید جا عوض کنی
در بستری که میخواهی دراز بکشی
بیگمان میبویی بوی رسوخ هیولا
روی بسترت نشسته در چند چلیپا.
زمان رفاقت ندارد
وَ فضا همراهان بینزاکتی
گام به گام شکلهای تو را تسخیر میکند.
پیش از آنکه بگذری
رد پای تو متروک
و بدنت مغاکی
از خالیگاهِ گلویت آویزان.
در قریبالوقوعها گیر کردهای
تقویم حساب میخواهد:
از غذا خوردنت
از دستشوی رفتنت
از اجرای فعل سکس در هفته.
[تندرستیت اعلام میشود].
که برمیخیزی
هیولا ایل و غیل پا میشود
میگذارد بوسهای بر پیشانیت.
میپرسد: «زندگی چیست؟»
هیولا به آغاز این متن برمیگردد
و تو دنبالش
میگوید: «بخوان!»
«اندوهان» را اشتباه میخوانی
زندگی شاخ ندارد
زندگی دم ندارد…
تفسیر «اندوهان بسیار» داخل پرانتز:
(زندگی هیولا است).
در فعلها
رفتنها میرفتند تا نرسیدن.
عینکها شب میشدند در انتظار.
بههم نمیرسیدند موازیهای رفتن
خم نمیشدند عمودیهای منتظر.
زیستن سُبک از بیفکری
سنگین از عبور،
فقط فعل
فقط فعل.
اسمها خط خورده
کسی به یاد نمیآرد
نامش چیست؛
متعلقِ اتاق شمارهچندم
پرواز شمارهچندم بودند.
معنای شادمانی
مصروفیت در گیمهای یکنفره.
معنای عشق
چتکردنِ آیدیها:
احساسها ترجمه
عاطفهها ترجمه.
ترجمانِ گوگل چه بداند: انسان جانور است.
در جهانِ کمپیوترها
عشق
انتظاری
شکلکهای از احساس تهی
شکلکهای از معنا خالی.
فعلها دچارِ رفتن
دچار نرسیدن.
این اسمها استند
پیش از آنکه فکر کنند
پیر میشوند.
در رسیدن
در بیکرانی خاک تو را شنیدم
صدایی از درونِ درخت
خاموشیای گویا در سکوتِ سنگ
اهتزازی در ساقههای گندم
منظومهای در سطرهای یک شعر.
دختری که از نیزارِ کنارِ دریا میگذشت
تو بودی:
آ- نی- ما
آ- نی- ما
آ- نی- ما
چهارسویت را دیدی
به گیسوانت دست کشیدی…
در زیر درختِ زردآلوی کنارِ جویبار،
شوقی در من دمید
پا شدم از دوردستِ درونِ خویش.
غروب از راه میرسید
چه شامگاهی بلند که نمیگذشت
صدایی میشنوم
انگار از دوردست
شاید صدای خواهرم
آشناترین صدا به گوشم
به آسمان میبینم
صدا از کجاست؟
سهتا پرنده
یادم آمد
مادرم به این پرندهها خوشخبرک میگفت.
دستی از شانهام برداشته شد
مکث کردم
دستِ آفتِ تنهایی.
کنارِ دریا میرسم
چه شامگاهی بلند
چه بیکرانیای در خاک
چه احساسی رفتن در دریا
قایقی آماده
فانوسی جلوی آن روشن.
در خلا
ایستاد
آسمان تنها بود
جیغی بلند کشید
به سوی افقِ تنهایی خویشتنِ خویش…
زمین فاصلهها را با بردباری حمل میکرد؛
دیرگاهی
فاصلهها با شترها رفته بودند.
زمین از احساس تهی
متحمل در راهروهای شلوغ
در مکانهای مجازی
در اپارتمانهای یکنفره…
مسیرها فراموشی حضور بودند و کردارِ تجربههای تنهایی
که مکرر پُر از فقدانِ شناسایی.
رُو برگرداند
پشت به آفتاب
«این تصورها از کیست؟
من چنین میاندیشم؟»
«کسی نیست اینجا؟»
شهر پُر از صداهای مزاحم
وَ نفسهای متجاوز؛
مردانیکه شترها شان را در بادیه گذاشته،
با درفشهای از پوستینِ پدرهاشان
هجوم آورده بودند…
از روابط و تبسمِ زنان
فقط خیالِ تجاوز،
از تاریخ
تصورِ ارتجاع.
با تعجب در ورندازِ خویش
«من خلایی بین دو جهانم؟
آن سویم نَفَسها همه احساسِ تنهایی
این سویم نَفَسها همه قصدِ تجاوز»
تکیه بر سنگی به سوی کوه دید
به سوی ابرهای انباشته از بغضِ تعلیق؛
پرندهای پرواز نتوانست
تا بِدرد خشمِ تجاوز.
او سرنوشتِ خویش را اگر در خلا ندید
در خلا نیت کرد
که این خلا هر از گاهی با صداهای انفجار
پُر.
در پریدن از سایه
در امتدادِ زمان
نیمهروزان
مردیکه میخواست بپرد از سایهاش
افتاد در افتادگیهای زمان.
هوا تا انتهای ششهایش
مکثی کرد!
گرفتار در گفت وگویی بین سایه و خود.
در خمیازه به سوی افق دید، گذشته بود.
به سوی غروب، هنوز دیر.
مانده در نیمهراه!
به یادِ زنی درگیر
که یکروزِ سردِ زمستان
کنارِ بخاری در بوسیدن پیدا…
خون در رگهایش دمید.
تکیه بر درختِ کنارِ سرک
در هجومِ خاطرات،
در احساسِ جولای خستهایکه گرفتار تارهای تنیدهی خود باشد.
خندهای کنارِ لبهاش نمایان
شاید مضحک!
به خود خندید یا به دنیا.
قدم زنان در جا
انگشتهایش را بار بار شمرد:
تا ده؛
مصروفیتیکه جعل کرده بود.
موترها تکثیرِ آلودگیهای صوتی
هواپیماها خطهای در سکوت آسمان.
تشریفاتی باشکوه، برگزار
فردی را میبردند به گورستان.
جنگ، جاری در چهارسوی جهان.
فیلسوفان نامِ عصر را عصرِ سکس گذاشته بودند
مهندسان نامِ عصر را عصرِ ساختمانهای آسمانخراش.
مرد در این وسط
این تعلقها را تعبیر میکرد:
«گرفتاری همیشگی انسان.»
شاید فراموش کرده بود:
«میخواست بپرد از سایهاش.»
در وسط
راه نگران نبود
میرفت به سوی نرسیدن در خویش.
من و مادر
در آغاز نه
در پایان نه
دیدیم در وسطهای راه
نیمهروزان بود
در نبودِ سایه
زیرِ آفتابِ یک روز بهاری
ماندیم در قصه.
در دوردستِ صدای رود
شاخههای نوبُرِ زردآلو
به سوی هم خَم.
دستکشیده باد در گیسوان مادر
که برون زدهبود از چادر.
در این نیمهروزان
مادر نشان داد راه و گفت:
«فقط داند خدا!…»
از این وسط
جدا من و مادر؛
او جا داشت در محورِ هستی
وَ من در حاشیه…
راه نگران نبود
این من بودم:
«تفسیرِ گمشدگی در وسط»
در بلوغِ انسان
تنهاییش را به درخت میگوید
درخت قد میکشد
سیبی از سینهی درخت میافتد بر سکوتِ سینهاش.
راه میافتد
راه نمیافتد
او میافتد در اندیشهی رفتنِ راه.
مسیرش میپیچد به شهر
میشنود! فروشِ خوشبختی:
قطرههای تنگکنندهی واژن
بزرگکنندهی ذکر.
رو برمیگرداند به تنهاییش:
«بشر چقدر بالغ شده است!»
در فاجعه
آفتاب نظارهگرِ «سکوت» بود.
خونیکه ریخت
کودکانیکه دهان گشودند از گلو
زنانیکه بر دهان شان دیوار افتاد
وَ پیرمردانی، شرمنده از هجرتِ خویش.
ها، ای هزاره!
از مرگِ کودکانِ مقتولت خنجر نرُست
نیزه نخواست،
کشته میشوند به تکرار
وَ در حفرهای بنام فراموشی
میشوند بههم ضرب.
زنانِ تان بشر نیست
هنوز تجاوز
معاملهای تفسیر با کنیز،
که جیغِ موقعِ تجاوز
نه در کابل شنیده میشود
نه در سازمانِ ملل.
فصلِ «ناتمامِ» تاریخ است
که تکرار میشود.
انگار «فاجعه» نامِ دیگرِ هزاره
که نیست فجیع رنگِ خون شان.
«تبسم» حادثهی موعود نشد
ارزگان سرزمینِ موعود نشد
خدایی به بزرگی بودا
در بامیان که افتاد، برنخاست
او هم هزاره شد.
ما عمودهای حقیرِ زنده
راه میرویم بر خونِ دخترانِ خویش
که از خونشان لالهای نرُست.
ها ای هزاره!
حقیرِ گمشدهی تقویم
از کدام حادثهی موعود
از کدام سرزمینِ پدر
رستاخیز میکنی؟
در نشگی بوتل
در وسطِ جهان
از خاطرِ یک آشوب خود را میآرد به یاد:
در بوتلِ خالی از شراب
در نشگی رفته از یاد…
ایستاده در ماندنِ فاجعهبار
چون «نی» نینامه در تصورِ وصل
وَ وصل درباد
شبیهی غمِ غربتی برباد.
وحدتش پاره در «او-تو-من»
سرگردان در «ضمیرهای زبان»
محکوم به جا عوضکردن.
از چشماندازهای بیپسوندِ مکان/ بیپسوندِ زمان
تنها «ضمیر»ی در وسطِ جهان
که جهیده تصورِ جهانش.
در دلبستگی معبدِ خورشید
( تقدیم به استاد پرتو نادری)
در هواییکه نشد از تفسیرِ خویش خالی،
همیشه نگران/ همیشه درگیر…
در زبانیکه نمیزند صوتی
تبدیل شوم به نالهای…
در شامگاهیکه گرگ و میش بود
نه گرگ بود و نه میش،
شامگاه جهان افتاده در غربتِ میتافیزیکِ خویش.
از آسمانِ دلتنگی
که از آسمانش آس مانده…
تو رسیدی:
با باد سخن بگویی
با کوه بیازمایی صبر
وَ انجماد غمها را از خویش
در دریای دور
که نمیرود دور از خویش،
جاری کنی و جار بزنی.
ای مردِ نشانهی واپسینِ منتظر
تو دلبستهی معبدِ خورشیدی
که خورشیدش را بردند
وَ زرتشتش را کشتند.
همیشه از آن سوی- از غربت-
تفسیر میشوی در پرندهای
که زنگِ زندگی را میزند در بیشهی تشویش.
به صدای آبهای بلخ سوگند
که میشنوی از البرز
همانقدر در زیستجهانِ خویش
غربتی غریب بودهای
که البرز در سکوتِ خود غربتیست در تو پیر…
در سکونتِ دلهرهی این خاک
از زمین و از زمانه نجوایی میشنوم
بیتعبیر و بیتفسیر
تاویل تا تداعیهای سرنوشت.
در سکونتِ این خاکِ میرا
در سکونتِ این زمانهی نیرنگ
تو دروازههایی از مهر بلندی
که با تباشیری از آفتاب
از روزهای واپسین شرق میآیی…
وَ من از تفسیرِ خویش
که خالی نمیشود،
صدا میشوم:
«آدمی خلوتِ غمگینیست
پشتِ خندههای خویش!»
در نارسایی دنیا
(تقدیم به ثریا بهاء)
در سکوتِ این سنگ
که خوانندش زمین؛
دنیای نارسایی
میشود شام میشود سحر.
در این سکوت
در این نارسایی
جانورانِ خودخواندهای
متوهم از کمال
متوهم از تاریخ.
در عمقِ خندههاش اندوه
در عمقِ گریههاش امید.
چه حقیر
چه مغرور
پُر از «اگر»
در قسمتِ خاک
تعبیر به خاک…
در این دچارِ ناتمامی
در این وسط
زنی از روایت بلند
انگشت به آفتاب
«رها در باد»
میایستد در ازدحامِ بیهودهی دنیا
مینویسد سرودِ هجرتِ انسان.
در سکوتِ این سنگ
در نارسایی این دنیا
هیچگاه اینقدر گرسنه نبود انسان
کسانی در یمن دست به آفتاب
گرسنه از نان.
کسانی در حرم
گرسنه از خون،
در سازِ ارهی خاشقجی
میخوانند سرودِ سلامتی بن سلمان.
در چنین زمانهای
رسا از نیرنگ
رسا از صغارت
حرمین از بن سلمان کامل
کاخِ سفید از دونالد.
بیگمان معیادیست
مدارِ بشارت در کمال!
عجب این سنگ در تکرارِ دنیای نارسا
میشود شام میشود سحر.
وَ ما در عادتِ حقیرِ خویش متبسم
تکرار میکنیم:
صبح بخیر!
صبح بخیر!
در نشانههای مبهم
رفیق! ما نشانههای لغزیده از خاطرِ زمین
در عادتِ خندهها و گریهها فراموش.
رفیق! ما یادهای کوچک
وسطِ دستتکاندادنها بیچاره.
کاروانها از فکرِ بیابان رفته
سعدی در روزِ وداعِ یاران خسته.
تایتانیک در تصورِ اقیانوس
سرنشینان دچار در فکرِ سکسِ خوب
وَ ما در آلودهگی صوتی
گُم.
رفیق! نامها در انبوهِ صدا
چون شکستنِ شیشه
جیرنگجیرنگ
از اسمِ صوت مملو.
رفیق! ما نقطه ایم در افتادگی جمله، بیخبر.
در گذر از آتش
ای سیاوش بعد تو
دیگر هیچ آتشی گلستان نشد.
بعد تو
ندانستیم کجای جهان آتش نیست.
پیش از ابراهیم گذشتی از آتش
برای خدایان نه.
پیش از مسیح
گناه انسان را کشیدی بر دوش
برای پیروان ادیان نه.
پیش از حسین
آواره شدی
برای خلافت نه
برای بیعت نه.
شهزاده برگرد
بیا ببین
بعد تو همه در آتش ایم
اما کسی بین ما
سیاوش نیست.
در بیتقصیر
انسانیکه زاده شد
نه چندان گریست
نه چندان خندید
روزها زیر باران رفت
شبها در دلِ تاریکی
سیگار روشن کرد،
چشم به راهِ کاملشدنِ ماه
زیرِ آسمان ایستاد…
عبادت نکرد
از یخنِ هیچکس نگرفت
حتا از یخنِ خود،
تقصیر نداشت.
انسانیکه زاده شد
پیش از آنکه عاشق شود
اندوه داشت،
حتا بیدرنگ میمُرد
پیر بود.
به درخت اعتنا کرد
به سنگ تکیه کرد،
دزدیده به زنان دید
قدم زد در مسیرهای حاشیه
نه چندان پیشمان
نه چندان معذور،
تقصیر نداشت.
انسانیکه زاده شد
پیش از آنکه بمیرد،
انس داشت به مرگ.