پرش به محتوا

چامه - محمدحسین فیاض

هبوط

خزان است و آوای بی‌تابیم

شب سرد و یک‌عمر بی‌خوابیم

شب تلخ تنهایی ماه و من

شب هم‌نوا گشتن چاه و من

من و خسته‌ای بارور مانده‌ایم

و سنگین‌تر از درد سر مانده‌ایم

من و کاج‌های که غم می‌خورند

و دیوارهای که نم می‌خورند

مرا رنج صدساله‌ام می‌کشد

و آن چاه و آن ناله‌ام می‌کشد

و آن تلخ روزی که هیزم شدیم

غریبانه در چاه‌ها گم شدیم

من و شیب کوه و برافگندنم

طناب و شکوفایی گردنم

بر آنم که زخم جگر وا شود

جگرخوار این قوم رسوا شود

کسی کشتهٔ دست تقدیر شد

کسی بسته در هفت زنجیر شد

کسی بر سر سفره ما نشست

نمک خورد اما نمکدان شکست

کسی سنگ بر شیشه‌مان می‌زند

کسی تیشه بر ریشه‌مان می‌زند

به‌هم‌خورده کار برابر شدن

چه سخت است اینک برادر شدن

خدایا! پر از خار و خس گشته‌ایم

گرفتار موج مگس گشته‌ایم

دل و عشق ما رفت، تن مانده‌ایم

لجن مانده‌ایم و لجن مانده‌ایم

لجن مانده در عمق سیلاب و سنگ

لجن مانده در روزگار تفنگ

تفنگی که دشمن شناسی نداشت

به دشت دل صاحبش تیر کاشت

تفنگی که از عشق خالی شده است

به روز مبادا سفالی شده است

هلا کاروانی که حج رفته‌اید

و در بازگشتن که کج رفته‌اید

تفنگی که رنگ نمازی نداشت

به تأیید مردم نیازی نداشت

بشر از دل و روح خود رو گرفت

چنان با خودش ماند تا بو گرفت

پس از یک تنزّل همه تن شده است

نه تن، بلکه خروار آهن شده است

در این سنگزاران و رگبارها

در این فصل تبعید و تکرارها

شبی مانده بودیم، بی‌نان شدیم

ولی در سحرگاه انسان شدیم

ز انسان هویت به تن داده‌ایم

هویت به معنای زن داده‌ایم

هویت به بودن در آفاق تنگ

هویت به باران، به تیر و تفنگ

تفنگ اعتباری به نان می‌دهد

یل بی‌زبان را زبان می‌دهد

تفنگ آسمان است و رقص دل است

مسافر! تفنگ آخرین منزل است

قم، ۱۳۷۵/۱۲/۲۳

منبع: __. (۱۳۷۶). دُر دری، شماره نخست، سال اول، صفحه ۶۱: فصل‌نامه ادبی، هنری و فرهنگی دُر دری.