در غیبت عشق
در آستانه
میایستی در آستانهی ماجرایی
که برای تو ناتمام است.
شیشهی زمان میشکند در سرابِ تصورت
سگِ مهربانی زندگی
نمیآید دنبالِ ریسمانِ خواهشت
و برای حفظِ بزِ هیجانِ جوانیت
پارس نمیزند.
کولهبارِ شیشهی شکستهی زمان را
باید برداری بر دوش
قدم بزنی تنها
گریه کنی تنها
قصه کنی تنها
و خود را زخمی کنی با شیشههای شکستهی رنجورِ زمان
که جمع نمیشوند.
میدانی نیست زندگی رنگ مدام
که همیشه بنویسی
که همیشه نقاشی کنی.
عشق نیست بازی بیپایان
که پیوسته دست ببری به گیسوی زنی
و خود را پرتاپ کنی در ناتمامی آغوشش.
میبینی!
همهچه پس از شتابی میایستند
و در هیکلِ پر شورِ زنی
که عشق را میدیدی
تندیس پیمانهی تهی از شراب میشود،
سنگوارهی یادگار زندگیت با زمان.
همچنان در آستانه باش!
بیتفسیرِ حاشیههای زندگی و زمان.
خالی
پرنده ماه شد به شیشه نوک زد
شیشه در توهمِ شب ایستاد، صدا شد:
«گشایشِ جهان را بنگر!»
جوانه زد دلم به سوی هزاران ستاره
که پروانه میشدند.
من راه شدم:
افتاده در وسط
افتاده در اکنون
افتاده در هر جهت.
مسافرِ شب در مسیرهای منحنی موازی
تا کهکشان میبرد هویتِ تاریکم را
که رسوبِ تیرهی اشتراک من و جهان بود.
سکوتِ پرندهی ماه در شیشه، تفسیر
مناسباتِ اشیا در شب، متوهم.
میدانی؟
تداعی شب در من
گیسوانِ تو
که بر ماهِ پستانهایت ریخته بود.
جهان از تو پُر
فقط تخت خواب
خالی!
در نَفَسها
در مکثِ شهر پنجرهها بازبسته شدند.
آن سوی جهان نه اتفاقی
نه دستها به بازی در آغوشها رفتند.
اضطراب این سو
گریزگاه این سو
پناهگاه این سوی جهان
که دستها به بازی میرفتند.
نَفَسها شاخههای نوبُر
که از ششها تا گلو میکشیدند سر.
زن از پشتِ پنجره که چهره به جهان میداد،
گفت: «عشق رابطهی دست و نَفَسها!»
شهر پا کشید
روزها نکشید خمیازه
دق نبود شبها،
عشق را میدید.
دست و پا زدنِ من
تفسیرِ دانایی تن:
«میرفتم از درختِ سیبی بالا.»
در یاد
هنوز نخِ سیگار در برگِ لبانت به یادم است
وَ چهرهات ورای دود از موج بلندتر…
در هوای حضورت
اتاق از جا برخاسته،
سیبها سرختر.
دستها و پیالهها ساقی نه
شاهد بودند،
هرچه نوشیدم
شراب مزهی تو داشت.
بعدِ رفتنت
نشهگی تکرارِ اضافهبارِ حضورِ خودم.
وَ من مورچهی دلتنگ زمان
گمگشته در حاشیهات.
در اشیا
سکوتت از معنا بلندتر
حتما با پیاله در الوداع رفتهای.
دیونوسوس سراغت نمیآید
تو را نمیبرد وسطِ جهان:
«مناسبات اشیا را ببینی!»
لمیده شب بر گیسوی درازش
نگران چشمِ آفتاب
دشت در زمزمهی باران.
در این وسط
گنجشکی: جیکجیک! جیکجیک!
سکوتِ اشیا میجهد در دل فضا
وَ درخت ستونی میانِ آسمان و زمین.
پرندهای که پَر میکشد از کاجی
فاصلهها بال در بال تفسیر:
زمانه دلتنگ است
جهان جویای جنگ است
از ناگزیری مصرعِ بعدی
زندگی «نیرنگ» است.
از «حجمِ» فاصلهها که بگذرم
در عکسی رابطهات را با آبشار میبینم
که تو را فرامیخوانم:
«در رابطهی سوریالِ اشیا
میز دونفرهای
خالی!»
پریشانی خاطر سر میکشد از جهانی:
که معنای سکوتِ تو در «من» شناور!
زنِ آستانه
زنی در آستانه
نوروز نبود؛
من هرسال مثلِ انتظاری نوروز
منتظر که او برسد از راه.
نوروزها رسیدند/گذشتند
زنی در آستانه
از نوروزی به نوروزی همچنان معلق
وَ من در انتظارِ آرزوی خویش سرکشیده از خیال.
زنی در آستانه
شاید آرزویی از تفسیرِ سرابِ زمان
که رابطهام با او در «فاصله» همرنگ.
او هست
این منم از آستانه درمیگذرم.
از بس خیال او در آستانه،
در گذرِ هر زنی از راه
سراسیمه گمان میکنم باید…
ای زنی در آستانه!
در مسیری که ویران از خویشم
نزیستهام جز تو:
اگر زیر درخت
پنداشتهام در شاخهای
اگر کنار رود
پنداشتهام در موجی
اگر زیر باران
پنداشتهام تارِ گیسوانِ توست، مینوازدم.
ها ای زنی در آستانه!
کاش تو را در نوروزی
ببینم کنارِ چشمهی دهکده،
بشویم پایت.
در غیبتِ خدایان
نیمهروزان بود
در توقفِ آفتاب، سایهات بر من افتاد:
گیسوانت آشفتهخیس
گونههایت بنفشارغوان
نفسهایت نارنجی از هیجان.
کاش از کوچهی ما میگذشتی
میتافزیکیترین شعر را
که جادوگرِ قبیله در جنگل ماقبلِ تاریخ
به ایزدبانو سروده بود،
میسرودم برای تو.
وَ عشق تو را چون وسوسهای در گلو
میآوردم از ماقبل تا تاریخ.
بیحضورِ خدایان
میکاشتم در خاک
که در ساحلی مدرن میشد از برهنهگی سبز.
وَ در نیمهروزان
شاد از لمیدنِ خود زیرِ نورِ آفتاب.
در پیالهها
روز به درازا نمیکشید
وقت تصورِ یک فقدان…
ماندن برای اتفاقیکه میافتاد
اشتیاقاندوه داشت.
از وسطهای روزیکه به درازا نمیکشید
مادهپلنگی برمیخاست
تا برگردد به سوی سایهی بینهایتِ خویش
که جاویدانه نبود.
در وسطِ اشیا
در خطوطِ عمودی/موازی پیشانیش
صورتی خاص از امیداندوه در خویش.
خاطرهی ماندن میرفت در اندوهِ فکر روز
و ما در انتظارِ مرگِ خویش
در سرنوشتیکه به درازا میکشید/ نمیکشید
در نشانههای ناخوانای تبعید
چون اتفاق که میافتاد
میماندیم.
وَ آخرین پیالهها صدای مبهمی برای سلامتی مرگ…
بعد
رعد و برق!
در بارانی هراسامیدانگیز
شاید در ماقبل
نبارید/بارید.
در فقدان
زنیکه سیگار میکشید،
برونجهیده از درخت
تکیه بر درخت
غرق در دیدِ جهان.
او چشماندازیکه من میدیدم:
نه دور نه نزدیک
احساسِ مشترک بودیم در غیاب عشق!
دودِ سیگار را از تهِ سینه پُف میکرد:
ابهامیکه نشد تفسیر.
زنیکه سیگار میکشید،
همزادِ درخت
در قابی آویزان.
در نگنجیدن
زمین سنگی سرگردان
که میرود به سوی سقوط.
روی این سنگ
آدمیان در دلباختگی
میجنگند/ میمیرند
تا زندگیای مابعد!
همیشه برای قصه کم میآریم وقت.
بوسیدنها، گریستنها و خندیدنها
در گذشتنِ خود کوتاه.
تا بخواهیم بارِ دیگر
سر روی شانههامان بگذاریم،
دیر است!
این متن را که مینوشتم
تو سطری از یک شعرِ عاشقانه در دلم بودی
در متن نگنجیدی.
با هرچه تقصیر
این شعر برای توست
که هر دو نشستهایم روی سنگی سرگردان!
در کاکتوس
بانو! بدنت را بر دوش ببر کنارِ تنهایی وجودت.
اینجا عشق قصهای در پایان: تنهایی.
بوسیدن: نجواییکه از غربتِ لبانی میماند بر لبانت.
لمسکردن: اضافهباری، سنگین روی شانهها.
با اینهمه تفسیرِ حسرت
نمیشود عشق نکرد
نمیشود لمس نکرد
وَ به یادِ عشق که سر از یخنت میزند بالا،
کاکتوسی بر میز نگذاشت.
بانو! کنارِ تنهایی وجودت
منم: سایهی تو.
در چینها
زندگی چین روی دریا
سپیدهدم در آن میشست بدن
آفتاب میلغزید
و غروب
تهنشین
تهنشین
تهنشینتر
پیش از همخوابهگی، خوابش میبرد.
دختر به افق دید:
از همیشه بلندتر
از همیشه تنهاتر
از ماندن نگران
از رفتن نگران.
دستی بر افق کشید: هیکل تهی!
اگر نگار بازآید
تنیدهتار بازآید
عشق را میتوان بافت.
تا نرفته قافیه از دست
در ردیفی بکش خمیازه،
دل به گداز آید.
به یادِ دختر آمد مرد
در شعری که مزهی شور داشت
نه خیلی سرد.
پیش از غروب جامه درکرد
رفت تا چین دریا
نوشت: زندگی…
از دریا که برگشت
دختر احساس دریا
زندگی چینهای پیشانی
که در زبان نمیگنجید خطهای موازی.
در شکلهای تهی
جای بعدِ رفتنِ تو
دلشوره در شکلهای تهی.
قلم برمیدارم
آخرین شعر را برای زنی بنویسم
که در مستی پیمانه، تفسیرشدنی…
تا قلم برمیدارم
میافتم در شکلهای تهی تو:
شکلِ خالی چادرت
بیخِ دیوار از رنگ تهی
شکلِ خالی بالاپوشت
آویزان از شوق تهی
شکلِ خالی جورابهایت
کنار بخاری از بوی هیجان خالی.
به یادم میآید:
گفته بودی «میبینیم فقط برای گریستن!»
کنارِ شکلهای خالیت
ماندن دچارِ اندوه.
ده انگشتِ پایت سبز در ذهنم
که سبز است در ذهنِ یک دهقان
دیداِر خوشههای نورسِ گندم.
و آخرین شعر برای مهرِ اندامِ زنی
که در من تمام نمیشود
میافتد به تعویق.
در تقدیر
بانو! گریه مکن
خدای چه بداند:
رنج چیست، دنگ چیست، فنگ چیست.
من همیشه از انتهای وحشتِ خویش
برمیگردم و اشکهایم را میبلعم.
از وسطهای روز
از وسطهای شب
پیکرِ مردهی پدرِ من و تو
برنخواهد خاست،
دست بر سرهامان نخواهد کشید
رویهامان را نخواهد بوسید.
چشم به راهِ هیچ مردهای نمیتوان بود
تا دفن مان کند!
من رنجِ میعاد را ریختم در پیالهی شرابم
تا ته نوشیدم.
بانو!گریه مکن.
تقدیر همین موهای سپیدیست در پیشانی تو
یا در شقیقهی من.
نگفتهام تقصیر در راه نیست
تقصیر خواهریست
در نیمهراه
سیب مرگ را بر دستانمان خواهد گذاشت.
اما هنوز محبتِ زمین و آسمان را از یاد نبردهام
که یک روزِ آفتابی بر من باران بارید!
در بنبست
غروب در سیالیتِ خونِ تو تهنشین.
آسمان بر نگرانی چشمانت ساقط.
هرچه روشنایی
خیره خیره خیره
تار در شمعدانی بدنت
سوگند نخوردهام
نه به آسمان نه به زمین
خورشید را فرانخواندهام شق کنم
بگذارم بر کوهِ پستانهایت
و ماه را فرانخواندهام
بر پیشانیت بگذارم.
فقط تو را دوست داشتهام
ای زنی در تیغهی خاک!
بگذار سوگند بخورم:
«به تارهای موی خاکسترینت»
که بر تاکِ پیشانیت رُستهاند.
«چیزی برای از دستدادن ندارم.»
من در نیاکانِ میمونِ خویش منقرضم.
ای زنی در بنبست
دیدهام تو را در هیکلِ مادیانِ منقرضِ مست
بلند میشود از انقراضِ خویش
که برسد به ارگاسمِ نرسیده.
از باسنت میروم بالا
انگار کفلِ مادیانی ماقبلِ تاریخ است
تکرار در زنی.
مدارا کن!
خورشید در تو مینشیند.
در آن خورنشست
شرابِ تاکهای معلقِ بابل را
با خدایان سر میکشیم.
در عکسِ یار
صدای باد را میشنوی؟
انگار فراموشم کردهای!
شاید بدانی در این زندگی فراموشکار
فقط به یادآوردن است
که تاریخ ندارد!
به یادم آر
حاضر میشوم حتا بعدِ مرگ
و انگشتی خواهم زد به پیالهی شرابت.
صدای باد را میشنوی؟
که بشر در عادت به بیگانگی
پراگنده میشوند در فراموشی عظیم.
پیش از آنکه
کسی به کسی نرسد
به یادم آر
«تا در پیاله عکسِ رخِ یار بنگریم.»
در هیکل غبار
از تو برای من چیزی بهجا مانده
آیینهایکه در هیکل غبار در آن ظاهر میشوی.
هر بار که به یادم میآیی
عقب مینیشینم از زندگی در ذهن
و تو را به شامی فرا میخوانم.
دور و برم کسی نیست
مقصدی ندارم.
میگویم زن زندگی
پیالهات را بردار
گرانجان شویم
گرانجان شویم
و متروک در هیکلِ غبار.
زنِ زندگی
بر بدنت شاخه نوشتم هزار
جنگل شدی
میخواستم پناه گزینم
سگِ سرنوشت زوزه کشید رهسپار!
نقش سرگردانی
رد پا از جنگل از شهر از دیار
معلوم نه
نقطه کجا خواهد گذاشت پرکار.
در فکر به ردیفها قافیه میرفت از دست
در فکر به قافیهها تصویرها میشکست،
نمیشد تصور کرد: چشم و پا و زلف و بست.
در گرهِ واژهها ردیف نشد تخت و بخت
انتظار نشست بر چوکیای سخت.
پرسیدم کجاست زنی مست
گفت در واژههای این شعر زنی ننشست.
در رفتنِ حوصله از زبان،
از زنِ زندگی خواستم
پیالهات را بردار!
گرانجان شویم
گرانجان شویم
در نقشیکه میکشم بر بدنت از بنبست.
خلافِ تقویمِ عشق
معشوق من در ناهوشیاری ازل
برخلافِ تقویم
آنسوتر از ماقبلِ تاریخ
بیدرکِ هیچ نوروزی
آبستن از آب و آتشفشان
شاید یک مغاره: ژرف و تاریک.
رهسپار برای کشف او
در این مسیر:
فرو میریزد برجهای دو قُلو
صدام قرانی در آغوش
مزه میکند مرگ را از دارِ دموکراسی
کر نمیشود گوشِ تاریخ از انفجارِ هیروشیمیا
شیههی اسپان را میشنوم
اسکندر جان میدهد در بابل
کمبوجیه مست با خواهرانش
میزند آپیس را به شمشیر
فراعنه سرگردان برای حبس مرگ در اهرام.
در ظهورِ ستارهی دنبالهداری
میپرسم: کجاست معشوق من؟
بیهیچ پاسخی میپاشد از هم
صدایی میشنوم
غرق میشود در شادی ناآگاهِ درونِ خویش
میدوم تندتر تندتر تندتر
شاید مُرمُرِ دیوارِ زهدانِ معشوقِ من است
که برای ظهورِ شهوت
بیخردی لذیذِ زندگی را
در اندامی میآورد به وجود.
برمیخورم به دو دایناسور نر
جان دادهاند پیش از انزال
تعقلم شبیهی احساسِ خرسی
که رابطهها را درک میکند از ترشحِ تناسلِ ماده
و زندگیای دارد فراتر از تقدس
در بیتشویشی نزولِ وحی.
پیامبران واژه بر دست
اوراد بر زبان
در پیشگاهِ ملکه
پِرس میشوند بر صفحههای ناخوانای تعقلِ کتابهاشان
واژهها در کدورتِ زمان
شبیهی مورچهها در عسل
متوقف اما سالم و بیروح.
خدایانِ عاطل آنسوتر از ستارگان
منجمد در هستی خویش
فقط یهوه میماند و خدای ابن لادن.
من میروم شبیهی مستانگی شهوت
به سوی اندامِ دلدار
کوهها میرسند به هم
دریاها غرق در مغارهها
یهوه با بنی اسراییل همرای:
برای ممنوعیتِ روانِ یاسر عرفات از پیوستن به آفتاب.
من میروم به سوی اندامِ دلدار
اندامِ دلدار شاید مرکزِ عالم است
در جلجتا آنجا که خون مسیح میریزد بر جمجمهی آدم
ارزانی میشود بزرگبخشایشی:
مکث میکند آفتاب
عقربهها میچرخند بر دایرهی صفر
زمان پس از یک زنای مقدس
آغاز از نو.
من جان میبازم در این آشوب
زنده میشوم در مهتاب
مار میشود ماه
فرود میآید بر زمین
برمیدارد از دوشیزگان بکارت.
معشوق من میشود ماه بر قله
و از هر درختی میکند صعود به آسمان.
در فرارسی محاقِ ماه
سفر من
روایتی از سرنوشتِ حقارتِ شهوت
برخورده باز به خود.
کوه میگوید:
بزرگروسپیست ماهمعشوق:
از ازل ناهوشیارتر
از ابد آشوببرانگیزتر
از گیسو وسوسهانگیزتر
از سرنوشت مغاره شگرفتر
ارج بگزار به روسپیبودنش.
من به اتکای درخت
در پناهِ مغاره
بیحضورِ خدایان
ناقرارتر از انسانِ مدرن
میمانم متوقف
کنارِ سنگ و چشمهای
هرچه صدا میکنم
صدا صدای خودم است
برگشته به من
چقدر صدا کنم؟
چقدر صدا کنم؟
در ناخوانا
دریچهها بسته
مسینجرها چون چشمِ مردگان
پوچ از انتظار
خانه، غرق در تهیگاهِ خویش.
یادها با روزها در غروب.
تنها کفِ دستانش،
سرنوشتِ شعرهای ناخوانا
که تعبیر نمیشود درگذر از خاطرِ دیوار.
پیش از متروکشدنش
میشنود از نجوایی:
بهار چون قامتِ زنی
بیهیچ انتظارِ دیدن
در خودشیفتگیهاش میرا
و پاییز مرد سادیستی
که آخرین قصیدهی تاریخ را
در شکستِ عشق میسراید،
دنیا دیگر دنی میشود
کنارِ آدمهای پست!