پرش به محتوا

چامه - سید رضا محمدی

شکوه غربت آل نبی

فدای ناز ساقی، برد دل تا سر شود پیدا

می و میخانه را سوزاند تا ساغر شود پیدا

شروع ماهتاب از سینهٔ عشاق آسیمه

دلیل از آیتی بوده که روشن‌تر شود پیدا

من این عاشق من این مجنون من این آشفته سر شاعر

شکستم تا که از من یک من دیگر شود پیدا

گذشتم چشم تر بسیار دیدم خلق دنیا را

شکستم تا دلی در شعله سوزان، تر شود پیدا

من این مسکین گدای خاندان وحی جان رُفتم

که امشب در دلم یک شهر پیغمبر شود پیدا

که در صحبت ورق‌گردان تاریخ زمین باشم

که یکسر پژمریده تا زمان آور شود پیدا

من این غم مانده این تنها ورق‌گردان سرگردان

شکستم تا طلوع صبح را پیکر شود پیدا

که تا مردم ببینندم چنانم داغ سوزانده

که کم مانده دلم از سینهٔ دفتر شود پیدا

پر از داغ دل دیباج‌هایم، داغ داغم آه

که از داغم غم مرضیه اطهر شود پیدا

زن بشکوه تاریخ امامیه بر غم جهل

به خطبه می‌نشیند تا حق پرپر شود پیدا

به خطبه می‌نشیند تا بداند هر که می‌بیند

اگر حقی است می‌بایست بر منبر شود پیدا

علی در خانه، در غم ماند، تا حق جلوه‌گر باشد

فدک در خون شناور ماند تا کوثر شود پیدا

صدای زینب از کرببلا مانده است تا امروز

شود روزی گل گم‌گشتهٔ خواهر شود پیدا؟

گل گم‌گشتهٔ زینب حسین گم شده شیعه است

که در خون مانده تا باشد مگر یاور شود پیدا

شمارایم اگر مردید شش سوتان همه کفرند

چه فوت‌الدهر ماندستید تا کافر شود پیدا

ز مین بایست صدبار دگر از نو شود بنیاد

مگر صبحی چو حلقوم علی‌اصغر شود پیدا

جماعت هر که دین دارد بیاید جان فروریزد

که کم مانده دگر آن حجت داور شود پیدا

پُرم از انتظار مهدی موعود و می‌دانم

که فردا برق تیغش بر سر خاور شود پیدا

اگر آقا بیاید این یک از جمع علامات است

که گویند از خراسان پیر روشنگر شود پیدا

باین پیر خراسانی بپیوند ار نه گمراهی

در این دوره که هر شب فتنه‌ای از سر شود پیدا

عدالت‌خواهیان آخرینی را که می‌گفتند

فقط در زیر این پرچم در این کشور شود پیدا

چو بیعت بستمت ای پیر از تو بر نمی‌گردم

اگر چه شرق تا غرب جهان تسخر شود پیدا

شکوه غربت آل نبی گُل داد در جانم

که لب‌های غزل سوز مرا شکّر شود پیدا

منبع: __. (۱۳۷۶). دُر دری، شماره نخست، سال اول، صفحه ۶۳: فصل‌نامه ادبی، هنری و فرهنگی دُر دری.


گفتی پرندگان همه تا من پریده‌اند

دنیا تقیدی است که بر ما دمیده‌اند

رنجی که کمتر اهل زمینش چشیده‌اند

گفتم چقدر دست من از دامنت جداست

گفتی میان ما و تو چیزی تنیده‌اند

گفتم که می‌رسد به تو بیچاره‌ای چو من

گفتی پرندگان همه تا من پریده‌اند

گفتم چقدر این‌همه پیدا نمی‌شدی

گفتم چقدر پشت تو مردم دویده‌اند

گفتی… نه، هیچ‌چیز نگفتی، ولی دلم

می‌گفت شعله بر حرکاتت وزیده‌اند

دیدم که مه تمام تنت را گرفته است

دیدم چقدر مه ز گلویت چکیده‌اند

گفتم: من از نگاه تو آغاز می‌شوم

گفتی تمام شو که سرم را بریده‌اند

از خواب می‌پرم و ترا داد می‌کشم

هاشور در مقابل چشمم کشیده‌اند

مردم مرا به نام تغزل نوشته‌اند

مردم ترا بنام حماسه شنیده‌اند

مردم چقدر بی‌خبر از حال ماست که

تنها به نام دغدغهٔ ما رسیده‌اند

مردم! غزل طریق فراری است از شما

از کرم‌ها که بر سر و روتان لمیده‌اند

دنیایتان به دیدهٔ من بی‌بهاتر است

از پیه مرده‌ای که سگانش جویده‌اند

مردم فقط به گردش دنیایشان خوشند

چرخیدن است آنچه که از چرخ دیده‌اند

آوخ! دلم چقدر ز مردم گرفته است

مردم، نه، این جماد که در خود چمیده‌اند

جمعی اگر چه وهم قفس را شکسته‌اند

از وحشت نفس‌زده در خود رهیده‌اند

یک عده چون من از همه‌جا پا گرفته‌اند

یک عده چون تو مه‌زده درخون تپیده‌اند

ای خوش به حال مردم دنیا که بی‌خودند

ساکت به کنج سایهٔ اشیا خزیده‌اند

منبع: __. (۱۳۷۶). دُر دری، شماره نخست، سال اول، صفحه ۶۳: فصل‌نامه ادبی، هنری و فرهنگی دُر دری.