پرش به محتوا

چامه - محبوبه ابراهیمی

عصیان

آدمی را بهشت کافی بود، آدم از بوی سیب می‌ترسید

نه به سمت درخت‌ها می‌رفت، و نه چیزی ز شاخه‌ها می‌چید

آه! آدم چقدر دلخوش بود، دلخوش رنگ‌های تکراری

دل من جذبه‌های نو می‌خواست، دل من بی تو داشت می‌پوسید

آه ای سیب! سیبِ دور از دست! تا کجا می‌کشی مرا امشب؟

دل من رفته بود دنبالت، پایم از شاخه ناگهان لغزید

و رها شد دلم چو آینه‌ای، کنج متروکی از زمین افتاد

وقتی از خود به تنگ آمده بود، وقتی از آب‌و‌دانه سر پیچید

بعد از آن من و تو خلاصه شدیم در دل دانه‌ای به خاک، اسیر

بعد از آن روزگار زندانی، تا همیشه به‌دور من چرخید

حال برگشته روزگار و خودم دام و زنجیر و بند و زندانم

از پس قفل‌های پی‌در‌پی می‌شود پشت میله‌هایم دید

ابرها ماجرای تلخ منند، هستی‌ام رعدوبرق و باران است

ابر و من ماجرای عصیانیم، باید از رنگ و بوی ما ترسید

نه هوا جای بال‌وپر زدن است، نه زمین در خور فرورفتن

دیگر اینجا مجال ماندن نیست، آه باید به آسمان کوچید.

سرطان ۸۰


زندگی

صبح می‌شود و باز، کودکی بهانه‌گیر

خستگی، ملال، غم، نان و چایی و پنیر

چشم را نمی‌شود روی صبح وا کنی

صبح چادری به سر رفته پشت نان و شیر

صبح رخت‌های چرک، صبح کوه ظرف‌ها

در اتاق کوچکی، باز می‌شوی اسیر

در خودت فشرده‌ای ابرهای تیره را

صبح تازه‌ات به خیر… آسمان دور و دیر!

نه! به دست‌وپازدن دل رها نمی‌شود

یا پرنده شو بپر، یا به خانه خو بگیر

صبح، سیب، صبح گل از دقیقه‌ها بچین

پیش‌ازاین که بسپری دل به خاک ناگزیر

از گلوی خسته‌ام زندگی غزل بخوان

زیر دست‌وپای غم ای ترانگی نمیر

منبع: __. (۱۳۸۰). دُر دری، شماره سیزدهم، صفحه ۷۹: فصل‌نامه ادبی، هنری و فرهنگی دُر دری.