پرش به محتوا

چامه - محمدشریف سعیدی

هفت قلزم

بی‌حضورت رنگ ناپیدا شده گم می‌شود

آسمان از هم فروپاشیده انجم می‌شود

دست‌وپا گم‌کردهٔ خویشم بیا دستم بگیر

گرد اگر توفان نباشد نیز هم گم می‌شود

قامت انشا کردنِ در زیر آوارم چه سود

مور اگر هم پر کشد پامال مردم می‌شود

آستان آرای نازت می‌توان باشد نیاز

سایه با مهتاب خیلی در تفاهم می‌شود

یک‌نفس ما را بمیران تا بمیرم بارها

چوب وقتی سوخت چندین شعله هیزم می‌شود

با گل رویت توان چندین بهار افشا نمود

خون اگر یک قطره جوشد، هفت قلزم می‌شود

منبع: __. (۱۳۷۶). دُر دری، شماره نخست، سال اول، صفحه ۵۷: فصل‌نامه ادبی، هنری و فرهنگی دُر دری.


كلكينها

می‌وزی تا که بشورانی کلکینها را

و بیفشانی در خانه من فردا را

می‌وزی آینه می‌پاشی بر ثانیه‌ها

می‌کشی در نفس انداز سحر دنیا را

یله خواهند شد از خویش هر آنچه تندیس

زنده خواهی کرد عیسی! همه‌جا بودا را

می‌وزی حسّ نوی در همگان می‌ریزی

می‌کنی تعویض اندیشهٔ عینک‌ها را

شعله در شعله که در جاری خود می‌رقصی

می‌فروزی هوس شیشهٔ نابینا را

موج می‌گیرد مهتابی دستت در باد

تا به دوش غزل آواره کند دریا را

آسمانزاده بیا بردار از خاک مرا

آی! بشقاب پرنده ببر از ما، ما را

منبع: __. (۱۳۷۶). دُر دری، شماره نخست، سال اول، صفحه ۵۷: فصل‌نامه ادبی، هنری و فرهنگی دُر دری.