پرش به محتوا

چامه - علی‌رضا رحمانی

تلفیق جالبیست حجاب سیاه را

تلفیق جالبیست حجاب سیاه را

وقتی احاطه می کند آن روی ماه را

اینسو نگاه خسته ی مردی به سوی تو

از یاد برده است گمانم گناه را

پاکی تو به سوره ی کوثر رسیده است

باطل نموده سوره ی تو اشتباه را

مجذوب چشمهای غزل گونه ی تو ام

لطفا نگیر از سر من این نگاه را

آتش بزن درون مرا بعد رفتنت

این پادشاه بی وطن و بی سپاه را


کوچه ها را دوباره طی کردم

کوچه ها را دوباره طی کردم ، درفضایی پیاده و غمگین

وحشت از آسمان فرو می ریخت، ابرها ایستاده و غمگین

نقش سوم شدم خودم را در این فضا بی پناه حس کردم

نفسم می گرفت از بغضی که نبودت نهاده و غمگین…

…می شوم واقعا غم انگیز است که ندیدی چگونه طی کردم

نیمه شب ها درون خلوت خود،روزها بی اراده و غمگین

زندگی مثل واژه ی عشق است، در میان تمام قافیه ها

که به جز لفظ سرد و خشک دمشق ، شده بی استفاده و غمگین

مثل مردی شدم که بعد از جنگ با وجودی شکسته برگشته

و پس از جنگ سخت، فهمیده عمر از دست داده و غمگین

زندگی هم برای من هیچ است، بعد تکرار سرد قافیه ای

که فقط کوچه کوچه در شعرت گریه کردم پیاده و غمگین


من که یک شاعر و درگیر غزل های توام

من که یک شاعر و درگیر غزل های توام

روز و شب در پی مفعول فعل های توام

مطمئن نیستم از شعر به جایی برسم

من فقط منتظر عکس العمل های توام

لب زیبای تو مانند “گل دختری” است

مثل زنبور فقط فکر عسل های توام

مثل شیرینی طرز سخنت شیرینی

آه دیوانه ی ابیات و مثل های تو ام

این سرم خدمت تان لطف بفرما؛ ای عشق!

من که تسلیم تو در ضرب العجل های توام


سخت است به لبخند تو درگیر شدن ها

سخت است به لبخند تو درگیر شدن ها

بر پنجه ی چشمان خودت گیر شدن ها

تکرار شوم در شب و سیگار و تغزل

من باشم و وابسته ی تصویر شدن ها

یک لحظه خودت جای کسی باش که هستم

تا درک کنی قصه ی تبخیر شدن ها

بیچاره دلم هرچه غزل گفت نفهمید

سخت است گرفتار به تقدیر شدن ها

گاهی همه ی حرف همان است که آن است

اصلا چه نیازی ست به تفسیر شدن ها

بعد از تو چه جالب متناسب شده باهم

تیغ و رگ و از زندگی ام سیر شدن ها

آماده ام اینبار … نه انگار تمام است

من مانده ام و فاجعه ی دیر شدن ها


محو در دود اتاقم سرم از درد پر است

محو در دود اتاقم سرم از درد پر است

واژه ها از غزل خسته و دلسرد پر است

زیر رگبار غم انگیزترین لحظاتم

در دلم وسوسه ی واژه ی برگرد پر است

دود سیگار و اتاقی که پر از تنهاییست

واقعا هرچه مرا یاد تو آورد پر است

تو خودت هیچ … ولی من که به یادت بودم

صفت غیرتم از بزدل و نامرد پر است

کوچه ها از قدم بی هدفم بیزارند

دو سه سالی شده از آدم شبگرد پر است

شب و تنهایی ام و در دل این شهر فقط…

از کسانی که مرا  درک نمی کرد پر است

جای خالی من انگار پس از این لحظه

تحت تاثیر تو با واژه ی ولگرد پر است


گاهی درون سینه ی ما از غزل پر است

گاهی درون سینه ی ما از غزل پر است

هنگام گریه حال و هوا از غزل پر است

بغض هزار ساله ی یک حس آتشین

می ترکد و تمام فضا از غزل پر است

من خسته ام ، تو خسته ای او نیز خسته است

چای و کنار پنجره ها از غزل پر است

آرام می شوی و مرور ستاره ها

از تو گرفته تا به خدا از غزل پر است

دیوانه ام ! فضای مرا درک می کنی

فهمیده ای تو حس مرا از غزل پر است

من عاشقم از اینکه تو تنها کس منی

تو نفرتی از اینکه چرا از غزل پر است

یک لحظه در نگاه خودت غرق اگر شوی

پی می بری که حس خدا از غزل پر است


انگار در نگاه تو یک حرف مبهم است

انگار در نگاه تو یک حرف مبهم است

چیزی میان قصه ای از غصه و غم است

لطفا به این نگاه مرا دربدر نکن

شادی تو همیشه برایم مقدم است

اصلا نمی توانم از این حس گذر کنم

بعد از تو مرگ در سرم امری مسلم است

شاید برای مردنمان آفریده اند

شاید شکست قسمتی از عمر آدم است

آتش نزن به بی کسی ام با نگاه خود

چشمان تو برای خودش یک جهنم است

می لرزم و تمام وجودم گرفته است

این طرز دید باعث مرگ مجسم است

آیینه ها به صورت من زل نمی زنند

در خود شکسته اند که مردی مصمم است…


در سرم ضجه ی یک مرد به هم ریخته است

در سرم ضجه ی یک مرد به هم ریخته است

زندگی در سرم انگار عدم ریخته است

غصه ها مثل همان ساقی حافظ اما

در شراب غزل این مرتبه سم ریخته است

مستحق بودی اگر حرف مرا رد کردی

وقتی یک شهر به پای تو قسم ریخته است

دوستت دارم و این واژه ی سنگین را عشق

مثل یک بمب اتم روی سرم ریخته است

کاش می شد که تو با نام مخاطب بودی

تا بدانی که به نام تو قلم ریخته است


شبیه مشت بیهوده به روی سینه ی سنگم

شبیه مشت بیهوده به روی سینه ی سنگم

نمی دانم چرا اما برای هیچ می جنگم

شبیه حس سربازی که با رهبر موافق نیست

میان دوست و دشمن همیشه مایه ی ننگم

نمی دانم که اصلا رنگ آرامش چه رنگی بود

درون سرخی خون هم به فکر سبز کمرنگم

فقط فهمیده ام اینکه تمام روز بی حالم

حدود نیمه های شب دوباره گیجم و منگم

سر و سرگیجه های ممتدش دیوانه ام کرده

دل و دیوانگی هایش که یک عمرست دلتنگم

دوباره گوشی و بخش مخاطب های بی نام و…

دلم ترکید از دست… ولی اینبار می زنگم…


ادعای زیاد لازم نیست ، مرد آن است عاشقت باشد

ادعای زیاد لازم نیست ، مرد آن است عاشقت باشد

مطمئنم در این جهان اصلا ، نیست شخصی که لایقت  باشد

واقعا انعطاف دریایی ، موج در موج شکل گیسویت

دست من عاشقانه می خواهد، روی این موج قایقت باشد

چشم هایت حقیقت محض است منحصر کرده طرز دیدم را

چشم های مطیع بی برهان عهد کرده موافقت باشد

لب تو می مکد وجودم تا وحی لبخند سحر انگیزت

می نشیند درون اشعارم تا که توصیف ، صادقت باشد

سر نهادم بگیر از دستم ، هر چه می دانی از وجود مرا

پیکرم را هزار تکه کنید،  ذره ای گر منافقت باشد

فوران کرده عشق در ذهنم ، عالم کاینات درمانده

واژه هایم عجیب می ترسند که چه چیزی مصادقت باشد

آه ای شعر ! بعد از این لحظه ، سر به خاموشی زمان بگذار

حرف سهراب را که فهمیدی؟ عشق باید شقایقت باشد


از درد چند ساله ی تو جنگ گریه کرد

از درد چند ساله ی تو جنگ گریه کرد

تاریخ هم به خاطر این ننگ گریه کرد

حتی ترانه های هریرود و دایتی

جای سرود و قصه و آهنگ گریه کرد

آتش زدند پیکر بلخ و هرات را

با یاد کوچه های تو دلتنگ گریه کرد

بر دوش خویش نعش تو را می برند آه

از شرم این قساوت شب، سنگ گریه کرد

رستم سکوت کرد و به زابل پناه برد

آتش چه کرد با تو که هوشنگ گریه کرد

با رنگ سرخ کشور من را کفن کنید

دنیا شکست خورد و همین رنگ گریه کرد


ﻧﻔﺴﺶ ﻣﺜﻞ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ

ﻧﻔﺴﺶ ﻣﺜﻞ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﻮﺩ

ﺩﺭﺩ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺧﺸﮑﯿﺪ

ﺑﻐﺾ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﺍﻟﻈﺎﻫﺮ ﺑﻮﺩ

ﻟﺐ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﻭﺧﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺰﻧﺪ ﻗﯿﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ

ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩ

ﻋﺸﻖ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﻧﯿﺰ

ﺩﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﺮ ﺑﻮﺩ

ﺩﺭﺩﺳﺮﻫﺎ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﺍﻭ

ﺭﯾﺸﻪ ﯼ ﮐﻞ ﻣﺮﺽ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻮﺩ

ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺳﺮﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﯿﻒ

ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻓﻘﻂ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ


ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﺩ ﺑﺸﻮﻡ

ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﺩ ﺑﺸﻮﻡ

ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﺩ ﺷﺒﯿﻪ ﺭﺑﺎﺕ ﺭﺩ ﺑﺸﻮﻡ

ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ

ﺑﯿﺎ ! ﺑﯿﺎ ! ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﺭﺩ ﺑﺸﻮﻡ

ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﻢ

ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﺭﺩ ﺑﺸﻮﻡ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻭﺯﯼ …

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﻭ ﭘﻞ ﺑﯽ ﺛﺒﺎﺕ ﺭﺩ ﺑﺸﻮﻡ؟

ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﻧﺮﻭ !!!! ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺩ ﺑﺸﻮﻡ

ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ !!! ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻟﺘﻔﺎﺕ ﺭﺩ ﺑﺸﻮﻡ


ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﺒﻬﻢ ﺍﺳﺖ

ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺗﻘﺒﯿﺢ ﺣﻤﻠﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﺩﺍﻋﺶ ﺑﻪ ﺳﺎﻣﺮﺍ ﻭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﺋﻤﻪ ﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻣﺎ

ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﺒﻬﻢ ﺍﺳﺖ

ﺍﺻﻼ ﺗﻤﺎﻡ ﺫﻫﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻭﺍﺭﺙ ﻏﻢ ﺍﺳﺖ

ﻣﻮﻻﯼ ﻣﻦ ﻇﻬﻮﺭ ﮐﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﻦ ﻓﺼﻞ ﻣﺎﺗﻢ ﺍﺳﺖ

ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺛﻮﺍﺏ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻭ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺧﻮﻥ ﭘﯿﺮﻭ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ

ﺷﺐ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻫﺠﻮﻡ ﺑﺮﺩ

ﻣﺮﮒ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﯾﻨﯽ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺴﻠﻢ ﺍﺳﺖ

ﺷﮑﻞ ﺳﻘﻮﻁ ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ

ﺷﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﺴﻞ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ

ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ ﮐﻔﺮ ﻭ ﺟﻨﻮﻥ ﺷﺎﻥ

ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻣﺮﺩﻩ ﯼ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﺠﺴﻢ ﺍﺳﺖ

ﭘﯿﻐﺎﻡ ﮐﺮﺑﻼﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ

ﺑﺎ ﮐﻮﻓﯿﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ


ﯾﻠﺪﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ ، ﻣﻦ ﺣﺲ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ

ﯾﻠﺪﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ ، ﻣﻦ ﺣﺲ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ

ﻣﻦ ﺷﻌﺮ ﺷﺐ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ، ﺑﺎ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺩﯾﮕـــﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ

ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻤﺎﻡ ﺫﻫﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻌﺮ ﺗﻮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﯾﻠﺪﺍ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻣﺸﺐ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﺣﻀــــﻮﺭ ﺳﺒﺰ ﺗﻮ ﺑﺎﻭﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ

ﯾﻠﺪﺍ ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﺍﺑﺮﻫﺎ ، ﺣﺮﻑ ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﯿﺮﮔﯽ ﺍﺻﻠـﻦ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ

ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﯾﺴﺖ ﻓﺼـــــﻞ ﺟﺪﯾــــﺪﯼ ﺑــﺮﺍﯼ ﻣﺎ ، ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺁﻣﺪﻧﺖ ﭘﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ

ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺫﻫﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ،ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺑﻪ ﺗﻨﭙﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﻑ

ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﯼ ، ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺻﻠﺢ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ

ﺳﺮﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﺗﻮﺳﺖ ، ﺗﺎ ﺩﻭﺭﻫﻢ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺳﺮﮐﻨﯿﻢ

ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﮥ ﯾﻠـــﺪﺍﺗﺮﯾـــﻦ ﻧﮕـــــﺎﻩ ، ﯾﻠـــﺪﺍ ﺑﯿــــﺎ ﺑــﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ


ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯽ ﻭﺯﺩ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ

ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯽ ﻭﺯﺩ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ

ﻭ ﮐﻮﻩ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ﺷﺮﻡ ﻧﺎﺏ ﺩﺧﺘﺮﯾﺖ…

ﺳﺮﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺁﺗﺸﻔﺸﺎﻥ ﻏﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﮐﻪ ﺣﺲ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺨﻨﺪﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯾﺖ

ﺩﺭﻭﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺁﺗﺸﯽ ﺑﻪ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﺳﺖ

ﺷﮑﻮﻩ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺁﺫﺭﯾﺖ

ﺧﺪﺍ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ !!!

ﮐﻪ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﯿﻖ ﺁﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﯼ ﺍﺕ

ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ

ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﺩﻟﺒﺮﯾﺖ


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻐﺾ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺷﺪ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻐﺾ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺷﺪ

ﻓﻀﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺷﺪ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺰﯼ ﻭ ﺗﻬﻮﻉ ﻭ ﺩﺭﺩ

ﮐﺸﯿﺪ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺷﺪ

ﺷﺒﯿﻪ ﻗﺼﻪ ﯼ ﻫﯿﺘﻠﺮ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ

ﻣﻦ ﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺷﺪ

ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﺗﻠﻘﯿﻨﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺯ …

ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﻬﺪﻫﺎ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪ

ﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﻗﺪﻣﺖ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﻟﺮﺯﻩ …

ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﻃﺮﻩ ﺷﺪ

ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ، ﻧﮕﺎﻩ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ

ﺗﻮ ﻣﺤﻮ ﮔﺸﺘﯽ ﻭ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺳﺮﺩ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﺪ


ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ … ﺑﺎ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ … ﺑﺎ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﺗﺮﮎ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ

ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ … ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻗﺒﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺧﻮﺩ …

ﺷﺐ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﺷﺐ ﻣﺮﻭﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺷﯿﺮﯾﻨﺘﺮ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻻﺗﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﺍﺑﺮﻭﺍﻧﺖ ﻣﻨﺒﻊ ﺍﺑﯿﺎﺕ ﻧﺎﺏ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺳﺖ

ﺑﺎ ﻓﻀﺎﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺷﺪﻡ

ﻻﺍﻗﻞ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ


ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ …

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ …

ﺑﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺷﺪﻩ

ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪﻩ

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻭﺳﻌﺖ ﻭ ﮔﻨﺠﺎﯾﺶ ﺧﻮﺩ

ﻣﺜﻞ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺭﯾﺨﺘﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪﻩ

ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﺮﺩﯼ

ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺩﺭ ﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻼﻭﯾﺰ ﺷﺪﻩ

ﻣﺮﮒ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻫﺮ ﺁﺩﻡ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻔﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﻬﻢ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﻩ

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ

ﭼﻮﻧﮑﻪ ﺍﺧﻼﻗﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻤﯽ ﺗﯿﺰ ﺷﺪﻩ

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﺎﺵ ﮐﻤﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ

ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﺎﺩﻭ ﻭ ﺗﻌﻮﯾﺬ ﺷﺪﻩ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﮒ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ

ﺩﺭﮎ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺷﺪﻩ


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯾﺴﺖ

ﻓﻀﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻦ ﻭ ﭼﺎﺭ ﺳﻮﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮ

ﻭ ﺗﮑﯿﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﻭ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﺎ

ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻖ ﺳﮑﻮﺗﺶ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ

ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ …

ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻭ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﮐﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ ﮔﻔﺘﮕﻮﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ …

ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ

ﭼﻘﺪﺭ ﺻﺒﺮ ﺷﻮﺩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ


ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻧﺸﺴﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ

ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻧﺸﺴﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ

ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﭼﻪ ﺩﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺭﺑﻮﺩ

ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻗﺒﻠﻲ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ

ﺁﺭﺍﻡ ﻣﻴﮕﺬﺍﺷﺖ ﺑﻤﻴﺮﻧﺪ ﺯﻳﺮ ﺩﻭﺩ

ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮﻛﺴﻲ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺗﻮ

ﺷﻚ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ” ﻣﻤﻜﻨﻲ ” ﻳﺎ ” ﻭﺍﺟﺐ ﺍﻟﻮﺟﻮﺩ “

ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻛﺮﺩ

ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﻣﻴﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺳﺠﻮﺩ

ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﻱ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻱ ﻣﺤﺎﻝ ﻧﻴﺴﺖ

ﺩﺭ ﻳﻚ ﻛﻼﻡ،ﺑﺮ ﺗﻮ ﻭ ﭘﺎﻛﻲ ﺗﻮ ﺩﺭﻭﺩ

ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﻗﺼﺪ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻢ

ﺑﺎ ﺷﻌﺮﻫﺎﻱ ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺄﻥ ﺗﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ


ﻣﻦ ﻣﻴﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺣﺘﻲ ﺻﺤﻨﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺳﻜﺎﻧﺲ ﻏﻤﮕﻴﻨﻢ

ﻣﻦ ﻣﻴﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺣﺘﻲ ﺻﺤﻨﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺳﻜﺎﻧﺲ ﻏﻤﮕﻴﻨﻢ

ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺳﺎﺩﻩ ﻱ ﻣﺮﺩﻡ،ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﺎﻳﻴﻨﻢ

ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺎ ﻓﻀﺎﻱ ﺷﺐ ﺗﻨﻬﺎ،ﺑﻴﻦ ﭘﺲ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻗﻢ ﺧﻮﺭﺩﻡ

ﺻﺤﻨﻪ ﻱ ﺑﻌﺪ ﺍﺗﺎﻗﻜﻲ ﺗﺎﺭﻳﻚ،ﺭﻭﻝ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺮﺹ ﺗﺴﻜﻴﻨﻢ

ﺑﻌﺪ ﻳﻚ ﻣﺪﺗﻲ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻴﺮﻳﺨﺖ،ﺣﺎﻟﺘﻢ ﺍﺯ ﻓﺸﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ

ﻓﻴﻠﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻳﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ،ﻛﺎﺕ، ﻟﻄﻔﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ

ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ،ﺻﺤﻨﻪ ﻱ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻡ ﻛﺠﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻣﻲ ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺁﺭﺍﻳﺶ،ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﻨﻨﺪ ﺗﺰﺋﻴﻨﻢ

ﻧﻘﻄﻪ ﻱ ﺍﻭﺝ ﻓﻴﻠﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﻱ ﻣﻦ،ﺩﺭ ﺗﻤﺎﺳﻲ ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ

ﺑﻲ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ،ﭼﻮﻧﻜﻪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ،ﺯﻫﺮ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺩﮔﺮ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻢ

ﺁﺧﺮ ﻗﺼﻪ ﻧﻘﺶ ﻳﻚ ﻣﺮﺩﻩ،ﺑﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ،ﻛﺴﻲ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺖ

ﻣﻨﺘﻘﺪ ﮔﻔﺖ ﻓﻴﻠﻢ ﺧﻮﺑﻲ ﻧﻴﺴﺖ،ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺗﻮ ﺑﺪﺑﻴﻨﻢ

ﻛﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻥ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ،ﻓﻴﻠﻢ ﺗﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﻫﻴﭻ ﺍﺳﺖ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻪ ﺗﺸﺎﺑﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻘﺸﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﻓﻀﺎﻱ ﺗﻤﺮﻳﻨﻢ

ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻘﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﺳﺎﺩﮔﻲ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩﻡ

ﺍﻭﻟﺶ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﺗﺮﺩﻳﺪ،ﻛﺎﺵ ! ﻣﻲ ﺩﻳﺪ ﻭﺍﻗﻌﻦ ﺍﻳﻨﻢ !


ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ …

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ …

ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ

ﺷﻌﺮ،ﺧﻮﺩﻛﺎﺭ،ﻭﺭﻕ،ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯﻡ !

ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﻮﻡ،ﺍﻭﺝ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ

ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻟﻔﺎﻇﻢ …

ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﻛﻪ ﻛﻤﻲ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﻮﺩ

ﻇﺎﻫﺮﻥ ﺧﻮﺏ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻧﺸﺪ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯﻡ

ﻻﺍﻗﻞ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﻱ ﺗﻮ ﺩﻭﺭﻱ ﻛﺮﺩ

ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻭﺍﻛﻨﺶ ﺍﺑﺮﺍﺯﻡ …

ﻛﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻛﻨﻢ ﺣﺴﻢ ﺭﺍ …

ﻧﻪ ! ﻧﺸﺪ،ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﺲ ﺑﺪﻡ ﻣﻲ ﺳﺎﺯﻡ …

ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ … ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ …

ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻟﻌﻨﺘﻴﻢ، ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ

ﻣﻦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺭﻙ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻫﺎ ﻫﻢ …

ﺑﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻋﺠﺎﺯﻡ


ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﻲ !!! ؟

ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﻲ !!! ؟

ﺷﺎﻳﺪ ﻛﺴﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ

ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﻧﻴﺰ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ

ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺭﺍﻩ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ

ﭼﺸﻤﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﺪﻧﻢ ﺁﻧﺴﻮﻱ ﺟﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﺪﻩ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺯﻭﺭ ﻭ ﺯﺭ

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺸﻖ ﻻﻳﻖ ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ

ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻦ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺗﺶ ﺑﻤﻴﺮ

ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻣﻜﺎﻥ ﻏﻴﺮﺕ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ

ﺣﺘﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺁﻣﺎﺩﮔﻲ ﻧﮕﻴﺮ

ﭼﻴﺰﻱ ﺑﻪ ﻏﻴﺮ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ

ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﺣﻴﺜﻴﺘﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ

ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻦ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻋﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺖ


ﭼﺸﻤﻬﺎﻱ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻛﺎﻓﻲ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ

ﭼﺸﻤﻬﺎﻱ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻱ ﻛﺎﻓﻲ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ

ﺣﺪ ﻛﺎﻓﻲ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﻳﻢ؟ ﻛﻪ ﺍﺿﺎﻓﻲ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ

ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺁﻧﻄﺮﻑ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻳﺖ ﺭﻓﺖ

ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻛﻦ،ﺑﺨﺪﺍ ﻃﻌﻢ ﺗﻼﻓﻲ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ

ﺯﻳﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﻑ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺎﻟﻲ ﻫﺴﺘﻢ

ﻛﻪ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺑﺒﺎﻓﻲ ﭼﻪ ﻧﺒﺎﻓﻲ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ

ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺮﻭﻡ

ﻭﺍﻗﻌﻦ ﻣﺰﻩ ﻱ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﻣﻌﺎﻓﻲ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ

ﭘﻠﻚ ﻣﻦ ﻣﻲ ﭘﺮﺩ،ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻓﻜﺮ ﻣﻨﻲ

ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻌﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﺣﺲ ﺧﺮﺍﻓﻲ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ


ﻛﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧﻲ …

ﻛﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧﻲ …

ﻳﻚ ﻣﺪﺕ ﺍﺳﺖ،ﻭﺍﻗﻌﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻡ

ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻴﺎﻝ ﻧﻴﺴﺖ،ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻡ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﻮﻡ

ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻣﻄﻠﻘﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻡ

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﻲ ﺷﻮﻡ

ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻡ

ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺧﻮﺩﻛﺸﻲ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﻲ

ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﺩﻝ ﺯﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻡ

ﺩﺭﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭﻭﻧﻲ ﺍﻡ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ …

ﻣﻦ ﺭﻭﺡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻡ

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﻮ ﻋﺎﻕ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻡ

ﻟﻄﻔﻦ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﻥ ﺑﺰﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻡ


ﻏﺰﻟﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻧﺖ !

ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﻭﺯﺕ ﻣﺒﺎﺭﻙ ،ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﺰﺩﺍﻳﻢ .

ﻏﺰﻟﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻧﺖ !

ﺻﺪﺍﻱ ﻋﺸﻖ ﻓﻘﻂ ﺫﻫﻦ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻪ ﻱ ﺗﻮ

ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺮﻡ ﺗﻮ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻱ ﺗﻮ

ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻦ،ﻓﺪﺍﻱ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ

ﻓﺪﺍﻱ ﺍﺷﻚ ﻏﺮﻳﺐ ﻭ ﻏﻢ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﻮ

ﺗﻮ ﻣﻌﺠﺰﻩ، ﺗﻮ ﻏﺰﻝ ، ﺗﻮ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻭﺻﻒ ﺷﻮﺩ،ﺣﺲ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﻮ

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﺪﻥ ﺗﻮ ،ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﻣﻴﻤﻴﺮﺩ

ﺩﻟﻢ ﺷﻜﺴﺘﻪ، ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﻮ

ﺳﺮﻡ ﺳﭙﻴﺪ ﺷﺪ ﺍﺻﻠﻦ ﻛﺴﻲ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﻴﺴﺖ

ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﺒﻮﺳﻴﺪﻩ ،ﺩﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﻱ ﺗﻮ؟

ﺗﺤﻤﻠﻢ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ … ﺳﺮ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ

ﺑﺒﻴﻦ ﻛﻪ ﭘﻴﺮ ﺷﺪﻩ،ﻃﻔﻞ ﻧﺎﺯﺩﺍﻧﻪ ﻱ ﺗﻮ


ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺰﻝ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺰﻝ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ

ﺩﻗﯿﻘﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﺟﻤﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺍﺹ ﻋﺠﯿﺐ ﮐﺸﺶ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻟﻢ

ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﻣﺮﺍ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺩﻟﺴﺎﺩﮔﯽ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ

ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﺩﯼ ﻭ ﺗﺎ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﺗﻮ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻭﺝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺩﻟﺮﺑﺎﯾﯽ ﻭ ﻋﺸﻘﯽ

ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺍﺹ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﻧﻤﺎﺯ ﻏﺮﻭﺭﺕ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﻦ ﺭﺍ

ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺿﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﺗﻮ ﺣﻘﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺯﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺩﻭﺭﯼ

ﺍﺯﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﭘﯽ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ


ﺳﻔﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﺩ

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﻡ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ …

ﺳﻔﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﺩ

ﮔﺮﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ، ﺑﺮﻭ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﻦ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﺩ

ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ

ﺩﺭﮎ ﮐﻦ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺍﺭﺩ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ

ﻋﺸﻖ ﮔﺮﺩﺍﺏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﺮﮒ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﻋﺠﯿﺒﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ

ﮔﺮﭼﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﻭ ﺍﻣﺎ ﺩﺍﺭﺩ …

ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪﻡ … ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ

ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﺁﻣﺪﻧﺖ، ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺑﯿﺠﺎ ﺩﺍﺭﺩ

ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺷﻮﻡ

ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ


ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ؟؟؟؟؟

ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ؟؟؟؟؟

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﯾﮑﺪﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ

ﺣﺎﺻﻠﺶ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ

ﺷﮑﻞ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﻲ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ

ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﭘﺎﮎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﯾﺎ …

ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ؟

ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﺪﻓﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ

ﯾﺎ ﻧﻤﺎﯾﺸﮑﺪﻩ ﯼ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ !!!

ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﻝ ﻣﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﻖ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ؟؟؟

ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺑﺪﯼ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ

ﺁﺧﺮﺵ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ


ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﮑﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻦ

ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﮑﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻦ

ﻓﻮﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺪﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻦ

ﻟﺮﺯﺵ ﺗﯿﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﭘﻠﯿﺪ

ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺟﺎﻥ ﺯﺩﻥ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺩﻡ ﺁﺧﺮ ﻣﻦ

ﻣﺮﮒ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﯼ ﺑﯿﺰﺍﺭﯼ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻮﺩ

ﻣﺮﮒ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻦ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻬﺎﻥ

ﻣﺜﻞ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﮔﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﻈﺮ ﻣﻦ

ﺁﻩ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ

ﮔﯿﺞ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ

ﺗﻒ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎ ، ﺑﯽ ﻣﻨﻄﻖ

ﺩﺭﺩ ﺑﺮ ﺩﺭﺩ … ﺑﮕﻮ !!!! ﺁﻩ ! ﭼﺮﺍ ﯾﮑﺴﺮﻩ ﻣﻦ؟ !

ﭖ . ﻥ : ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﻀﺎﯼ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ …


ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻋﺠﻴﺐ ﺯﻳﺒﺎ ﻫﺴﺖ

ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻋﺠﻴﺐ ﺯﻳﺒﺎ ﻫﺴﺖ

ﻟﻄﻔﻦ ﺑﺨﻨﺪ، ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﻱ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ

ﺍﺻﻠﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﻱ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ

ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮﺳﺖ

ﻣﺎﻩ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﻫﻤﮕﻲ ﺑﻨﺪﻩ ﻱ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ

ﺣﺲ ﺣﺴﺎﺩﺗﻢ ﭘﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻫﺴﺖ

ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺁﻥ ﻛﺴﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﻱ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ

ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ ، ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ :

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﻱ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ

ﺍﺻﻠﻦ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺷﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ

ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﻱ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ؟

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻲ ﺗﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻣﻮﻟﻮﻱ

ﺑﻲ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﮔﻔﺖ ﭘﺮﺳﺘﻨﺪﻩ ﻱ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ


ﻓﺮﺩﺍ …

ﻓﺮﺩﺍ …

ﺳﻔﺮ ﺑﺨﻴﺮ ﺑﮕﻮ، ﺑﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺍﻣﺸﺐ

ﻗﺮﺍﺭ ﻭﻋﺪﻩ ﻱ ﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮﺕ ﺍﻣﺸﺐ

ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻭ ﻟﺤﻦ ﺯﻳﺒﺎ ﻧﻴﺴﺖ

ﺑﺮﺍﻱ ﺷﺎﻋﺮ ﺷﻌﺮ ﻣﻌﺎﺻﺮﺕ ﺍﻣﺸﺐ

ﺳﻔﺮ ﺑﺨﻴﺮ ﺑﮕﻮ ، ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﻮﺗﺎﻫﻴﺴﺖ

ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻧﻪ ، ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺍﻣﺸﺐ

ﺗﻮ ﺭﺍ ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ،ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺮﺩﻱ ﻛﻦ

ﺳﻜﻮﺕ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺍﻣﺸﺐ …

ﻧﻤﻴﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﻢ ﺗﻨﻬﺎ …

ﻭ ﺷﻌﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺍﻣﺸﺐ

ﺍﺳﺎﺱ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﻣﻬﻴﺎ ﻛﺮﺩ …

ﻭ ﻫﺪﻳﻪ ﺩﺍﺩ ﻓﻀﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮﺕ ﺍﻣﺸﺐ …

ﻛﻪ ﺩﻟﺸﻜﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ …

ﻗﺪﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺍﻣﺸﺐ


ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺨﻮﺍﻥ

ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺨﻮﺍﻥ

ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﻫﻢ ﻧﮕﻮ ﻛﻪ ﺩﻟﮕﻴﺮﻡ …

ﻏﺰﻝ

ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻏﺰﻟﻢ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻟﮕﻴﺮ ﺍﺳﺖ

ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺮﺩﻥ ﻋﺸﻘﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻘﺪﻳﺮ ﺍﺳﺖ

ﺷﺒﻴﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﺮﺩﻱ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ

ﻛﻪ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻱ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺳﻴﺮ ﺍﺳﺖ

ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻐﺾ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﻌﺎﺭﻱ

ﻛﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﻓﻘﻂ ﺣﻮﻝ ﻭ ﺣﻮﺵ ﺗﻜﻔﻴﺮ ﺍﺳﺖ

ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻏﺰﻟﺶ ﺑﺎ ﻓﻀﺎﻱ ﺍﻓﻜﺎﺭﺵ

ﻛﻪ ﺷﻬﺮ، ﺳﻮﺧﺘﻪ ! ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺁﮊﻳﺮ ﺍﺳﺖ

ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﺑﻜﻨﺪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻣﺸﺐ

ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﻱ ﻣﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻴﺮ ﺍﺳﺖ

ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﻗﺮﺹ، ﻭ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﺮﺑﺖ ﺭﻓﺖ

ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﻩ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺍﺳﺖ


ﻣﺮﺍ ﺧﻴﺎﻝ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ

ﻣﺮﺍ ﺧﻴﺎﻝ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ

ﺗﻮ ﺭﺍ ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ، ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭ

ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺷﺎﻋﺮﻳﻬﺎﻳﻢ

ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﺳﻴﮕﺎﺭ

ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﻟﮕﻴﺮﻡ

ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻣﻲ ﺩﻭﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺘﺶ، ﺑﻴﻜﺎﺭ

ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻼﻱ ﺟﺪﻳﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺁﻣﺪ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﺼﻪ ﻱ ﺩﺭﺩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺗﻜﺮﺍﺭ

ﺗﻮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺁﺧﺮ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ

ﻣﻨﻲ ﻛﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﻃﻌﻨﻪ ﻱ ﺩﺭ ﻭ ﺩﻳﻮﺍﺭ

ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻗﺼﻪ ﻱ ﺷﺐ ﻭ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺿﻌﻴﻔﻲ ﻛﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﻜﺎﺭ


ﻏﺰﻝ ﺁﻏﻮﺵ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩ

ﻏﺰﻝ ﺁﻏﻮﺵ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩ

ﺗﻤﺎﺱ ﮔﻮﺷﻲ ،ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮ ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺸﻐﻮﻟﻲ

ﻓﺸﺎﺭ ﺭﻭﺣﻲ ﺳﺨﺘﻲ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﺴﺘﻮﻟﻲ

ﺩﻭ ﺑﻮﻕ ﺗﺎﺯﻩ، ﺟﻮﺍﺏ : ﺑﻠﻲ ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ !

ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ

ﻛﺠﺎ ﺷﺪﻱ ﻛﻪ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻡ؟

ﺑﻔﻬﻢ ﺩﺭﺩ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺗﻮ ﻣﺴﻮﻭﻟﻲ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻧﻄﺮﻑ ﮔﻮﺷﻲ ﻭ ﺳﻜﻮﺗﻲ ﻛﻪ

ﺷﻜﺴﺖ ﺑﻐﺾ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﻱ ﻣﺠﻬﻮﻟﻲ

ﺻﺪﺍﻱ ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﺍﻭ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ

ﻫﻤﻴﻦ ﻓﻀﺎﻱ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﻧﻤﻲ ﻛﺸﺪ ﻃﻮﻟﻲ

ﺻﺪﺍﻱ ﻗﻄﻊ ﺗﻤﺎﺱ ﻭ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﻲ ﺩﺭ ﭘﻲ

ﺗﻤﺎﺱ ﭘﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻭ ﺻﺪﺍﻱ ﻣﺸﻐﻮﻟﻲ


ﻏﺰﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﻱ ﺷﺐ

ﻏﺰﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﻱ ﺷﺐ

ﺷﺐ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﻱ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻲ ﺯﻣﺎﻥ

ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻱ ﻓﺮﺍ ﻣﻜﺎﻥ

ﻛﻮﺑﻴﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻐﺰ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺣﺲ ﺍﻭ

ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﭼﺮﺥ ﺩﻭﺭ ﺳﺮﺵ ﺻﺤﻨﻪ ﻱ ﺟﻬﺎﻥ

ﺣﺲ ﺷﻜﺴﺘﮕﻲ ﺗﻨﺶ،ﺯﻳﺮ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ

ﻣﺜﻞ ﻋﻔﻮﻧﺖ ﻟﺰﺝ ﻋﺸﻖ، ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ

ﺁﻭﺍﺯ ﺯﺧﻤﻲ ﻏﺰﻝ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ

ﺗﺎ ﻟﺨﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﻱ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ

ﺗﺼﻮﻳﺮ ﮔﻮﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﻜﻮﺕ ﺷﺐ

ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﻓﻀﺎﻱ ﻣﻪ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﺭ ﺧﺰﺍﻥ

ﻳﻜﺒﺎﺭﻩ ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭘﻮﭺ ﺑﻴﻦ ﭘﻮﭺ

ﺯﺧﻢ ﺳﻴﺎﻩ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺗﺎ ﻣﻐﺰ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ


ﻳﻚ ﻏﺰﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﺵ …

ﻳﻚ ﻏﺰﻝ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﺵ …

ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩﺳﺮ ﻋﺸﻖ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺑﻮﺩ

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺷﺒﻴﻪ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩ

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﭘﺎﻛﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﺬﺍﺏ ﺍﺳﺖ

ﺧﺼﻮﺻﻦ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﺎ ﺩﺭﻭﻥ ﺫﺍﺗﺶ ﺑﻮﺩ

ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺯﻱ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﺮﺍ ﺷﻜﺴﺘﻢ ﺩﺍﺩ

ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﻱ ﻟﺒﺨﻨﺪ، ﻛﻴﺶ ﻭ ﻣﺎﺗﺶ ﺑﻮﺩ

ﺳﻪ ﺑﻴﺖ ﻓﻮﻕ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻳﺪ ﻛﺎﻣﻠﻦ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ

ﺳﻪ ﺑﻴﺖ ﻓﻮﻕ ﻓﻘﻂ ﺟﺰﻭﻱ ﺍﺯ ﺻﻔﺎﺗﺶ ﺑﻮﺩ

ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﻲ ﺯﻳﺒﺪ

ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻱ ﺍﻭ ﻃﺮﺯ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﺶ ﺑﻮﺩ

ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﻛﺴﻲ ﺩﻝ ﺑﺮﺩ

ﻋﻠﻲ ﺍﻟﺨﺼﻮﺹ ﻛﻪ ﻓﻜﺮﺵ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻴﺎﻃﺶ ﺑﻮﺩ


ﻏﺰﻟﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺩ

ﻏﺰﻟﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺩ

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻦ ﺷﺒﻴﻪ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻴﺎﻥ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﺨﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺩﻧﻴﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺿﺪ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ

ﺗﻘﺪﻳﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺨﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻨﻲ ﻭﻟﻲ

ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﺨﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻣﻦ ﺑﻲ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺧﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

ﻭﻗﺘﻲ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻮﭼﻪ ﻱ ﻗﺪﻳﻢ

ﺳﺮ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﺭﺧﺘﻲ، … ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ


ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﻫﺎﻱ ﻗﺪﻳﻢ

ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﻫﺎﻱ ﻗﺪﻳﻢ

ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻗﺪﻳﻢ ﺍﺯ ﻗﺪﻳﻢ ﻣﺎﻝ ﻫﻤﻴﻢ

ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺸﺘﺮﻙ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺵ ﻭ …

ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺸﻜﻠﺶ ﺍﺯ ﻣﻦ،ﭼﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﻴﻢ

ﺳﻜﻮﺕ ﻛﻦ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺻﺎﺩﺭ ﻛﻦ

ﻧﺴﺎﺯ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻓﻀﺎﻱ ﺗﻨﮓ ﻭ ﺣﺮﻳﻢ

ﻋﺒﻮﺭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﻫﻮﺍﻱ ﻣﺮﺍ ﺧﻼﺀ ﭘﺮ ﻛﺮﺩ

ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﺴﻴﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﻡ ﺍﺻﻠﻦ

ﻭﻟﻲ ﺗﻮ ﺿﺪ ﻣﻨﻲ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻗﺪﻳﻢ

ﭼﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﺻﻠﻦ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻲ؟

ﻛﻤﻲ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻲ ﺗﺎ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺳﻴﻢ


ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻏﺰﻝ ﮔﻮﻧﻪ ﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻫﺎ

ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻏﺰﻝ ﮔﻮﻧﻪ ﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻫﺎ

ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﮒ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ

ﻣﻴﺎﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻳﺶ ﺗﻮ ﻭ ﺧﺪﺍﻳﺶ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺳﭙﺮﺩ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻏﺰﻝ ﺭﺍ ﺗﺎ …

ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﻳﺰﺩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﻓﻀﺎﻳﺶ ﺭﺍ

ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻌﻨﻲ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻲ

ﻣﻠﻴﺢ ﻭ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻳﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﻱ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺭﺍ

ﻛﻪ ﻣﺴﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﺲ ﮔﺮﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮔﻢ ﻧﻜﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻱ ﺷﺎﻋﺮﻱ ﺍﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ

ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺍﺯ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﻳﺶ ﻃﻌﻢ ﭼﺎﻳﺶ ﺭﺍ


ﻣﻌﻄﺮ ﺍﺳﺖ ﻓﻀﺎﻱ ﻧﮕﺎﻩ ﺯﻳﺒﺎﻳﺖ

ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺑﺎﺑﺮ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻋﺰﻳﺰ ، ﺷﻌﺮ ﺟﺪﻳﺪﻡ ﺭﺍ ﺗﻘﺪﻳﻤﺶ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ

ﻣﻌﻄﺮ ﺍﺳﺖ ﻓﻀﺎﻱ ﻧﮕﺎﻩ ﺯﻳﺒﺎﻳﺖ

ﻧﺴﻴﻢ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺩ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﻣﻮﻫﺎﻳﺖ

ﻟﺒﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺗﻮ ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﻴﺎﻥ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻱ ﺷﻌﺮ ﺳﺒﺰ ﺩﻧﻴﺎﻳﺖ

ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺗﻮ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻣﻴﺴﺎﺯﺩ

ﺑﻪ ﻳﺎﺩﻭﺍﺭﻩ ﻱ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺩﺍﻳﺖ

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻧﺒﺾ ﺣﻀﻮﺭ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ

ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻗﺪ ﺭﻋﻨﺎﻳﺖ

ﻭ ﻏﺼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻳﻚ ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﺣﺎﻝ

ﻛﻪ ﮔﻢ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻌﻨﺎﻳﺖ


ﺑﺮﻭ ! ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ !

ﺑﺮﻭ ! ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ !

ﺩﻟﻢ ﺳﻜﻮﺕ ﻛﻦ ﺍﺻﻠﻦ ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﻴﺨﺎﺭﻱ !

ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ،ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭﻱ؟

ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻏﻤﮕﻴﻨﻲ

ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻦ ﺷﺐ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻴﺪﺍﺭﻱ

ﻣﺴﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ

ﻣﺸﻮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺳﻤﺖ ﺣﺲ ﺑﻴﺰﺍﺭﻱ

ﻓﻀﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻨﻔﺲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﻡ

ﺍﺗﺎﻕ ﻛﻮﭼﻚ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ،ﺧﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ

ﺷﺒﻴﻪ ﺩﻭﺩ ﺷﺪﻡ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ

ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﺍﺻﻠﻦ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺭﻱ

ﺗﻮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﻴﺰﻧﻲ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ

ﺩﺭﺳﺖ ﺍﻭﺝ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﻜﺴﺖ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﺭﻱ


ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻡ ( ﻣﺜﻠﻦ )

ﻣﻲ ﮔﻔﺖ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻡ ( ﻣﺜﻠﻦ )

ﺁﻧﻘﺪﺭﻫﺎ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻱ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻦ ﺁﻥ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﻱ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺩﺷﻤﻨﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﻭﻟﻲ

ﺁﻥ ﻫﻢ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩ،ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﻣﻦ ﺷﺎﻋﺮﻡ،ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻳﺎ ﻫﺮﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺷﺪ

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺍﺳﺘﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺷﻌﺮ ﻣﻲ ﺩﻫﻲ

ﺁﺯﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﻌﺮﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻳﮕﺮﻳﺴﺖ

ﻣﻦ ﻛﺎﻓﺮ ﺟﻤﺎﻝ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ،ﺍﺻﻠﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻛﻦ

ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﻳﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻋﻜﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻌﺪﻳﻢ

ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﺩﺭ ﺑﻴﺖ ﺁﺧﺮﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﻚ ﺣﺮﻑ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ

ﻣﻦ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺑﺎﻭﺭ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﻴﺴﺘﻢ

ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﻣﺜﻠﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ


دست بر زانوی خود بگذار و بر جایت بایست

دست بر زانوی خود بگذار و بر جایت بایست
عزم خود را جزم کن امروز بر پایت بایست

تا زمان فتح تاریخی که در سر داشتی
بر فراز قله ی پامیر و بابایت بایست

پرچم خود را به دست بلخ بگذار ای وطن
با کهندژ رو به سوی سهم فردایت بایست

شرق و غربت را رها کن پور زابل را ببین
مثل بهزادان به روی ظلم، تنهایت بایست

بازوانت را ستبر از کندهار و غور کن
های سرلشکر بیا !!! پیش هریوایت بایست

ما دعای قدرت مطلق نمودیم ای وطن
با فروهرها مسلح، با اهورایت بایست

ای خراسان جلوه گاه شیرمردان بزرگ
با طلوع دیگری در عمق معنایت بایست


گاهی درون سینه ی ما از غزل پر است

گاهی درون سینه ی ما از غزل پر است

هنگام گریه حال و هوا از غزل پر است

بغض هزار ساله ی یک حس آتشین

می ترکد و تمام فضا از غزل پر است

من خسته ام ، تو خسته ای او نیز خسته است

چای و کنار پنجره ها از غزل پر است

آرام می شوی و مرور ستاره ها

از تو گرفته تا به خدا از غزل پر است

دیوانه ام ! فضای مرا درک می کنی

فهمیده ای تو حس مرا از غزل پر است

من عاشقم از اینکه تو تنها کس منی

تو نفرتی از اینکه چرا از غزل پر است

یک لحظه در نگاه خودت غرق اگر شوی

پی می بری که حس خدا از غزل پر است


نگاهت مثل تاریخی ست در ذهن اهورایت

نگاهت مثل تاریخی ست در ذهن اهورایت
وجودت چشمه سار منطق و قانون مزدایت

که یکباره پس چندین هزاران سال خط خوردم
سکوت محض و یکباره صدای بمب بودایت

به آتش بسته اند امروز از روی جهالت تا
نباشد فره ی ایزد در آمو و هریوایت

تو را در زیر ساتور زمان بردند تا یک شب
نباشد جزوی از خاکت سمرقند و بخارایت

خدا را از کتاب عشق می شستند تا روزی
بگیرند از وجود تو ستایش های یسنایت

ولی من غیرتم، از چشمه سار رود آمویم
روانم ،می روم با دست خالی سوی فردایت

من از خاک تو برمی خیزم و تاریخ می داند
تو را من می رسانم با غرور خود سر جایت

شکوهت هیبت کوه است پابرجا و مستحکم
تو پامیری و هندوکش شبیه کوه بابایت

سرت بادا سلامت ای وطن ، ای پادشاه عشق
به امید زمانی که ببینم  سبز و مانایت


پیکرت یادگار سلسال است ، مرد دوران سرکش تاریخ

ﺷﻌﺮﯼ ﺩﺭ ﻭﺻﻒ ﺑﺎﻣﯿﺎﻥ

پیکرت یادگار “سلسال”۱ است ، مرد دوران سرکش تاریخ
جذبه ات شعله های “شهمامه”۱ ، که نهان کرده آتش تاریخ

یادگار حضور “زرتشتی”۲ ، مرد آموزه های یکتایی
واژه هایش عجیب زیبا بود ، شاهکار منقش تاریخ

زیر “طوفان برف”2 باقی ماند ، “ورنه”۳ در بازوان “جمشیدی”
مرد یعنی که “بامیان” باشد، هیبتی در کشاکش تاریخ

مهد سرکوب و ظلم را “ضحاک” در نگاه تو خوب می فهمد
خبر آمد که شهر “غلغله”۴ شد ، دور دور مشوش تاریخ

تیر بارید و خون به راه افتاد ، متلاشی شد از غمت “بودا”
مردمانت  دوباره می خواندند، “سوگ تلخ سیاوش” تاریخ

ولی از کوچه ها به راه افتاد ، “کاوه” هایی مصمم از احساس
دل سپرده به روز آزادی ، زیر رگبار و ترکش تاریخ

بامیان یادگار “پامیر”5 است، غیرت و استقامت “بابا”۵
شاه یا شاهراه ابریشم ، صحنه ی خوب و دلکش تاریخ.


پ ن:
۱- ﺳﻠﺴﺎﻝ ﻭ ﺷﻬﻤﺎﻣﻪ : ﺩﻭ ﺑﺖ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﺎﻣﯿﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ
۲- ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﺮﻑ : ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻨﺸﺎ ﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ .
۳- ﻭﺭﻧﻪ : ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﺮﻑ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﮐﯿﺎﺳﺖ ﺧﻮﯾﺶ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺗﻮﺳﻂ ﺯﯾﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻫﺎ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩ .
۴- ﻏﻠﻐﻠﻪ : ﻧﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﻣﯿﺎﻥ
۵- ﭘﺎﻣﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﻭ ﮐﻮﻩ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩﺭ ﺍﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ


دوباره کشور من شهر خون و نفرین است

دوباره کشور من شهر خون و نفرین است
چه می شود که بگوییم زندگی این است

دو حرف خسته از احساس عاشقی و وطن
که عمق هر دو به دنیای خوب بدبین است

به این بهانه خودم را به مرگ خواهم زد
صدا زدم که بیایید وقت تکفین است

صدا زدم که بخندید بر جنازه ی من
که دوره دوره ی خوبی برای تلقین است

شکست در سر من ضجه می زند هر شب
به روی میز فقط قرص های تسکین است

و یک کتاب و قلم ، شعر آخرین لبخند
که خون و مرگ فقط محور مضامین است

گلوی خسته ی من پاره شد ولی انگار
صدای من غزلی ناتمام و غمگین است


سکوت می کنم سکوت ، سکوت حرف آخر است

سکوت می کنم سکوت ، سکوت حرف آخر است

و بغض های خسته که به مرگ ما برابر است

و لحظه های سخت ما میان مرگ و غصه ای

که ای وطن بگو از این فضای غم شکسته ای

به دست مردم خودت تو را تباه می کنند

و روز و روزگار را به تو سیاه می کنند

نگاه کن تبسم و تبسم اش قیامتی

به پای می کند و در گلوی ما شهامتی

که داد می زنیم و بر ستاره های خون شده

شکوه ظلم بعد از این شکسته سرنگون شده

به دسته های مردمت ببین میان کوچه ها

که باز می کند خدا برایشان دریچه ها

که سرنگون شود فقط به دست مردم خودش

دوباره ظلم و ارگ را تکان دهد تبسمش

ولی دوباره مردمی که با جهاد دلخوش اند

که امر می شود بکش، و حق و ناق می کشند

به سنگسار دختری که جرم بی گناهی اش

دلیل محکمی شده به خاطر تباهی اش

که دست های شکریه میان خون و سنگ ماند

هزار نسل ما گذشت ولی همیشه جنگ ماند

صدای بی کسی او میان جهل و خرگری

یک گروه وحشی که به اعتماد رهبری

که حکم می کند فقط بکش، بزن، بخور، ندان

دوباره تکه تکه کن برادران! برادران!

به تار موی یک زن از بهشت ناله می رسد

بکش که در بهشت یک شراب چند ساله می رسد

خدا عذاب می کشد که جهل تا کجا رسید

و این که قوم لوط و عاد دوباره می شود پدید

کمی تبسم و کمی دوباره گریه ی جهان

چقدر زجه می زند به زیر دست قاتلان

و حرف زور تا ابد برای شان نوشته شد

خبر رسید کودکی به زیر سنگ کشته شد

فضا گرفت و از وطن فرار می کند ولی

کجا فرار می کند به سوی راه مجملی

پناه می برد که یک امید تازه تر شود

و روزگار ظلم شب برایشان سحر شود

ولی دوباره مرگ یک ستایش غریبه بود

که شش بهار از جهان به دست او رسیده بود

ولی به روی پیکرش اسید و تیغ جان گرفت

و ضجه های کودکی که از همه زبان گرفت

شبیه پیکرش که در میان خون و غربت است

صدای بی صدای ما ترانه های حسرت است

که جرم کودکی او برای مرگ آسمان

سکوت می کند خدا از این قضیه ناگهان


در مشت من تفنگ و کلاهی ست بر سرم

در مشت من تفنگ و کلاهی ست بر سرم
سربازم و غرور وطن روی پیکرم

در ذهن من صدای خداوند زنده هست
در قلب من محبت به حصر مادرم

من زنده ام که روح وطن زندگی کند
در خنده های کوچک و زیبای دخترم

چشمش به راه مانده که شاید قدم زنم
با خنده ای مقابل چشمان همسرم

مانند کوه غیرت خود را تکان نداد
اصلا پدر که نشکند احساس و باورم

از نعمت خداست که همشانه ام شده
همسنگری دلیر شبیه برادرم

گاهی در اوج خوبی خود شعر می شود
گاهی سکوت و خاطره ای گریه آورم

لبخند می زند به امید بهار تا…
در گیر و دار زندگی ام کم نیاورم

آسوده خواب می روم امشب به روی این..
خاک مقدسی که همانند بسترم…

من زنده ام که زندگی ام را عوض کنم
یا رفته ام بهشت و نماد کبوترم

با قطره های خون خودم شعر می شوم
امیدوار آمدن روز بهترین


به روی کوچه ها بستند احساس خیابان را

به روی کوچه ها بستند احساس خیابان را
نگاه خسته ی شهری که حس می کرد طوفان را

صدا پیچید در اذهان خاموش تمام شهر
صدای رعد و برق وحشی و آماج باران را

کسی فریاد می زد زیر رگبار سیاهی ها
و در آغوش خود محکم گرفت از عشق ایمان را

صدایی نیست ، تنها کوچه ها از مرگ لبریز است
قدم هایی که له می کرد احساسات انسان را

هجوم شیرهای وحشی از اطراف کوهستان
که لذت می برند از ما بگیرد واژه ی جان را

تناقض های سرسختی که از عصر حجر مانده
که در یک دست شمشیر است ودر یک دست قرآن را…

خیابان های تاریک و صدای وحشت محضی
که زهر مار می سازند بر ما لذت نان را

ولی یک شاخه گل رویید بر روی مزار عشق
که من از بین خواهم برد این فرجام و پایان را


چشم ها را منتظر می ساختم شاید که تو…

چشم ها را منتظر می ساختم شاید که تو…
روزها را پشت سر انداختم شاید که تو…

واقعا از سرگذشتم خسته ام بانوی من
زیر بار زندگی می باختم شاید که تو…

قلب من را خواستی تا مطمئن باشی ولی
من به جایش جان خود پرداختم شاید که تو…

آرزوی زندگی شاد با تو داشتم
بی محابا سوی غم ها تاختم شاید که تو…

رفتی و قبر مرا امروز می بینی که من
با تمام ادعاها ساختم شاید که تو …


جای خالی تو را کاش غزل پر می کرد

جای خالی تو را کاش غزل پر می کرد
کاش لبخند تو از عشق تظاهر می کرد

خاطرات تو شبیه سرطانی بدخیم
در سرم ماند و همینگونه تکثر می کرد

شکل چشمان تو بسیار معاصر هستند
با تو انگار غزل حس تحجر می کرد

عشق یک راه درازیست کمی ناپیدا
اول راه سرم فکر میانبر می کرد

ولی آنقدر به هم ریخت جهانم بی تو
که فقط مرگ مگر جای تو را پر می کرد


باد کوبید و جهان حس تلاطم می کرد

باد کوبید و جهان حس تلاطم می کرد
واژه ها ذهن مرا در غزلی گم می کرد

دور تا دور سرم ضجه زدم دردم را
مغز ترکید تو را بس که تجسم می کرد

تحت این درد پراکنده شدم دنیا را
کاش یک روز دلت حس ترحم می کرد

لحظه ها مثل شبح آمد و رد شد از من
مرگ هر لحظه به من خیره تبسم می کرد

تیره شد تیره تر از زندگی سرسختم
حسرت انگار فقط قصد تهاجم می کرد

رد شدی زندگی آنروز فقط دردم را…
با همان فاصله درگیر توهم می کرد


انگار روزگار من اصلا عوض نشد

انگار روزگار من اصلا عوض نشد
این زندگی بدون تو بر من عوض نشد

لطفا نگو که غصه نخور خوب می شود
آینده ای به غصه نخوردن عوض نشد

تلقین چشمهای تو مثبت ترین… ولی
ذهنیتم برای نمردن عوض نشد

غرقم میان فلسفه ی چشمهای تو
اما جهان به فکر نشستن عوض نشد

در انتظار آمدنت شکل مرگ من
غمگین کنار پنجره مردن عوض نشد

بیچاره گی عمق جهان امر ثابتیست
با شعر تو تخیل یک تن عوض نشد


آلبوم عکس بین آتش سوخت

آلبوم عکس بین آتش سوخت

آنقدر خسته بود از دنیا

که همان لحظه روی صندلیش

چمدان بسته بود از دنیا


وقتی مسافرم همه جا گیر رفتنم

وقتی مسافرم همه جا گیر رفتنم
من رها کنید به تقدیر رفتنم

از ابتدای خلقت خود عهد بسته ام
گردن نهاده ام دم شمشیر رفتنم

من لحظه ام که در گذرم زنده می شوم
حالا شبیه ثانیه درگیر رفتنم

باران و یک سکوت غم انگیز و راه دور
در لحظه های سخت و نفسگیر رفتنم

شاید کسی به منطق موی سیاه خود
پاشید رنگ تیره به تصویر رفتنم

هر روز می رسم به همانجا که نیستم
حالا خودم خلاصه ی تفسیر رفتنم


بهار می وزد از گوشه های روسریت

بهار می وزد از گوشه های روسریت
و کوه می شکند شرم ناب دختریت

سرم بدون تو آتشفشان غم باشد
که حس کنم تو بخندی کنار دیگریت

درون سینه ی من آتشی به پا کردست
شکوه شعله ور چشمهای آذریت

خدا زمان وجودت چقدر شاعر بود
که خلق کرده به تلفیق آدم و پری ات

به سادگی تو من اعتراف خواهم کرد
هجوم جذبه ی محض است ساده باوریت

عزیز من به خدا، منحصر به فردی تو!
به شیوه های عجیب و غریب دلبریت


می خواستم بدون گناهی ببوسمت

می خواستم بدون گناهی ببوسمت
غرقم در این دعا که الهی ببوسمت

لطفا قبول کن تو خودت درک می کنی
دیوانه می شوم که نخواهی ببوسمت

اصلا زمان بوسه ی تو سال یک دفعه
حالا بگو چه روز و چه ماهی ببوسمت؟

حالا که رفته ای من بیچاره مانده ام
گاهی فقط به صورت واهی ببوسمت

لبهای تو شبیه سپاهی منظم است
درمانده ام که از چه جناحی ببوسمت

این آرزو برای ابد ماند در دلم
روزی بدون حسرت و آهی ببوسمت

این آخرین وداع من و توست لااقل
بگذار تا که بین دو راهی ببوسمت


دوباره مشت من از واژه های غم گره است

دوباره مشت من از واژه های غم گره است
وجود خسته ی من با شب عدم گره است

طناب وحشت اعدام و خنده ی جلاد
به روی رگ رگ یک شعر متهم گره است

دوباره بیت به بیتم غم و شکست و سکوت
درون غم که به یک قسم منسجم گره است

نگاه می کنم و آسمان سیاهی محض
و با زمین پر از وحشتش به هم گره است

دهان خسته ی من از دعای شب بیزار
و کفرگویی محضی که با قسم گره است

سکوت می کنم و لحظه ها فرو پاشید
و خودکشی به کسی که نمی رسم گره است


گفته بودم که چه مقدار به تو محتاجم

گفته بودم که چه مقدار به تو محتاجم
خوب فهمیدی که بسیار به تو محتاجم

حیف این رابطه که یکطرفه باقی ماند
که تو هم می کنی اقرار به تو محتاجم

فکر کردم که خدا ، دوست ، رفیق … اما نه
مطمئن می شوم اینبار به تو محتاجم

پافشاری نکن اینقدر که دوری خوب است
بیخودی می کنی اصرار، به تو محتاجم

مطمئن بودی که اخلاق تو اوج خوبیست
پس چرا می دهی آزار؟ به تو محتاجم؟؟؟

قرص آرامش اگر دیر شود خودکشی است
سهم یک آدم بیزار ، به تو محتاجم

انتخابم به جز این نیست ، خودت می دانی
یا رسیدن به تو یا دار ، به تو محتاجم


التماس از من و امثال من اصلا دور است

التماس از من و امثال من اصلا دور است
مرد آن است که هر طور شده مغرور است

به نظر قصه ی اصرار، کمی تکراری ست
طرز رفتار تو محتاج به حرف زور است

شک نکن خواهشا از طرز تفکرهایم
واقعا خسته شده مثل خودت مجبور است

لااقل درک کن احساس مرا از حرفم
قصه ی مردی و زانو زدنش ناجور است

مطمئنم که اگر شخص سوم در راه است
خانه ی بخت فلاکت زده اش در گور است

منتها دست خودم نیست که در این بازی
عشق، بر رحم و رفیقی و رفاقت کور است


سرنوشت از من و تو عشق نباید می ساخت

سرنوشت از من و تو عشق نباید می ساخت
یا تو را با همه بدبختی من، بد می ساخت

واقعا درک نکردی چه نگاهی داری؟؟؟
چشم هایت همه را گیج و مردد می ساخت؟

عشق با قاعده ای شرعی و کامل آمد
هرکسی را که دلش خواسته مرتد می ساخت

تحت تاثیر تماشای نگاهت امروز
عشق احساس مرا بیشتر از حد می ساخت

کاش یک روز تو با عشق سخن می گفتی
تا دلم با همه  سرسختی مقصد می ساخت

مطمئن باش که بر حرف خودم پابندم
گرچه این حادثه ها عشق مرا رد می ساخت

حرف مردم که مهم نیست ، مرا کاش خدا
در همین عشق کنار تو زبانزد می ساخت


مردم شهر به لبخند تو معتاد شدند

مردم شهر به لبخند تو معتاد شدند
کمپ های غزل اطراف تو ایجاد شدند

رحم کن با قدمت شهر به هم می ریزد
این همه خانه به امید تو آباد شدند

عشق بیماری مسری شد و زندانی ها
عفو خوردند به الطاف تو آزاد شدند

زلف بر باد نده ، گفت برایت حافظ
با همین کار تو شهر و همه برباد شدند

گرچه تا خاطر من هست، فقط من بودم
ولی امروز در اینجا همه فرهاد شدند


آقا بگو به پنجره ها بازتر شوند

آقا بگو به پنجره ها بازتر شوند
با مژده ی رسیدن تو خوش خبر شوند

این لحظه های دوری بین من و ظهور
با لطف بی نهایت تو مختصر شوند

از این ظهور، دوره ی ما بی نصیب ماند
حقی بده که مردم ما دربدر شوند

لبخند تو نهایت زیبایی است و بس
یک جلوه کن تمام جهان باخبر شوند

سر می دهند در قدمت عاشقان پاک
تا زیر خاک پای خودت معتبر شوند

بسیار گفته اند ، که اعجل ظهورک
تا در رکاب لشکر تو همسفر شوند

اصلا خدا کند که بخواهی از عاشقان
با سینه ای ستبر برایت سپر شوند

بسیار عاشقانه برایت سروده اند
مرد عمل به لطف خداوند اگر شوند

می ترسم از فجایع در پیش روی خود
یا صاحب الزمان ! چه کنم بی اثر شوند

جان را بگیر از من و امثال مثل من
می ترسم اینکه بر تن پاکت تبر شوند

دم می زنند عشق تو را در نگاه خویش
ای کاش کاش کاش که مرد خطر شوند

لطفا بگو که لحظه ی موعود، کی ؟ کجا؟
چشمانم از ظهور تو آنروز تر شوند


تو اگر رفتی، از این لحظه قسم خواهم خورد

تو اگر رفتی، از این لحظه قسم خواهم خورد
که پس از رفتن تو مهر عدم خواهم خورد

دست من نیست ، خودت، خوب مرا می فهمی
قید خود را زده ام ، سخت به هم خواهم خورد

آسمان بر سرم آوار شد از تنهایی
شک نکن ، از غم دوری تو سم خواهم خورد

غم تو ، باعث دیوانگی و بعدش مرگ
ضربه هایی ست که از واژه ی غم خواهم خورد

آخرین برگه ی تقویم مرا می بندی
که نوشته ست: “از این لحظه قسم خواهم خورد”


سفر اندازه ی لبخند تو معنا دارد

سفر اندازه ی لبخند تو معنا دارد
گرچه سخت است ، برو طاقت من جا دارد

تا کجا با قدم خسته ی من می آیی
درک کن قصه ی امروز تو فردا دارد

زندگی سخت تر از آنچه که باید باشد
عشق گرداب تر از آنچه که دریا دارد

مرگ قانونی عجیبیست که باید باشد
گرچه قانون جهان شاید و اما دارد…

ولی از بخت بدم…آمدم و بی تو شدم
دلم از آمدنت، خواهش بیجا دارد

روزهایی که قرار است بدون تو شوم
از همین لحظه سر کشتن من را دارد


ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ

ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ
ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺳﺒﺰ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﻫﻤﺼﺤﺒﺘﯽ ﮔﺮﻡ ﺧـــــــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ

ﻧﻮﺭﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﺮﻭﺩ
ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﻣﯿــــــﺎﻥ ﺳــــﺮﻭﺩ ﻣﻘﺪﺳﯽ ، ﺑـــﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﻭ ﭘﻬﻨﺎﯼ ﺁﺳﻤـــــﺎﻥ

ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺤﺮ، ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺩﻋﺎ ، ﺩﻧﯿﺎ ﺷﮑﻮﻩ ﮔﺮﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻭ ﺧﺎﻟﺺ ﺍﺫﺍﻥ

ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺣﻖ ، ﺑﺎ ﺳﺠﺪﻩ ﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﻨﺪﮔﯿﺴﺖ
ﺩﺭﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ، ﺫﮐــــــﺮ ﺷﮑــــــﻮﻫﻤﻨﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑــﺮ ﺯﺑﺎﻥ

ﻣﺎ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﯾﻢ ، ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺣﻖ ، ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﯾﺶ ﺳﺎﯾﮥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ …

ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﻣﯿﺪﻩ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺯﻧﺪﮔﯽ ، ﺗﺎ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮ ﺷﻮﻡ
ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫــــﺎﯼ ﻏﺮﺑﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺭﻡ ،ﺁﻧﺴﻮﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭﺍﻥ


امشب همه جا عزای مولایم بود

امشب همه جا عزای مولایم بود

انگار غم خدای مولایم بود

قلب همه ی فرشته ها خون می شد

چون “فزت برب” ندای مولایم بود


جادوی چشم های تو را هر غزل نداشت

جادوی چشم های تو را هر غزل نداشت
اینگونه طرز دیدنت عکس العمل نداشت

تصویر من برای تو امشب مجسم است
یک عاشقی که دست گلی در بغل نداشت

اصلا برای تو قدمی برنداشت هیچ
مردی که در حدود توانش عمل نداشت

مردی که ساده از همه جا دل بریده بود
حتی دلیل ساده ولی مستدل نداشت

حالا شبیه خاطره های قدیمی است
انگار او اجل… نه! که حتی ازل نداشت


ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﺳﺎﺣﻠﺶ

ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﺳﺎﺣﻠﺶ
ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺝ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﯽ
ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ و ﻓﻘﻂ ﻏﺼﻪ ﺣﺎﺻﻠﺶ

ﺣﺘﯽ ﻫﻼﻝ ﻣﺎﻩ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﭼهره ای ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﮐﺎﻣﻠﺶ

بغض از گذشته های غم انگیز در گلو
ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﯿﺰ ﮐﻬﻨﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ

ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﻧﺶ
ﯾﮏ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺣﺪ ﻓﺎﺻﻠﺶ

ﺣﺘﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﯾﻨﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺁﺧﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﻏﺎﻓﻠﺶ

ﻋﻤﺮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪ
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺩﺳﺘﮑﺎﺭﯼ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺑﺎﻃﻠﺶ

ﺍﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﻋﺎ ﺳﻮﯼ ﻋﺎﻣﻠﺶ

ﺁﻧﺸﺐ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﻫﺎ ﺳﺮﻭﺩ
ﺁﻫﻨﮓ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻗﺎﺗﻠﺶ


ﺩﻭ ﺣﺮﻑ ﺗﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺗﺎ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ

ﺩﻭ ﺣﺮﻑ ﺗﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺗﺎ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ
ﻭ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻗﺪﯾﻢ ، ستاره ﻭﺍﺭ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ هیبت ﻧﻮﺭ

ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺨﻨﻬﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺷـــﺪ ، ﻣﺨــﺎﻟﻔﺖ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺭﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﭘﯿــــﺪﺍ
ﺑﯿﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃــﺮﺕ ﺑﺴﭙـﺎﺭ ،ﺧـﻼﻑ ﻣﻌﺘﻘﺪﺍﺗﻢ ﻧﻤﯽ ﺷـﻮﻡ ﻣﺠﺒﻮﺭ

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﺪ ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺍﻡ ﻣﻦ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﭘﺮﻭﺍﺯ
“ﻓﺮﻭﻍ” ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﻭﺭﺕ ﺩﺭ ﻣﻦ ، ﻏﺰﻝ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﻡ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ی ﻧﺎﺟﻮﺭ

ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ “ﺳﻬﺮﺍﺑﯽ”… ﮐﻪ ﮐﻞ ﻣﻌﻨﯽ ﺷﻌﺮﺵ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺑﻮﺩ
ﻣﯿﺎﻥ ﻭﺍﮊﮤ ﺑﻮﺩﻥ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ، ﺑﻪ ﻓﻌﻞ ﻭﻓﺎﻋﻞ ﺷﻌﺮﻡ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻢ ﺩﺳﺘـﻮﺭ

ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻟﺤﻈﮥ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ، ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻧﺼﯿﺐ ﻣﻦ ﮔﺮﺩﺩ
ﻭ ضد ﻗﺼﮥ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ “ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ” ﺍﺳﺖ ،ﺑﻪ ﺷﻌﺮ “ﻟﺤﻈﮥ ﺩﯾﺪﺍﺭ” ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻣﺤﺸﻮﺭ


عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است

عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است
نام شمس الشموس می آید ، لحظه ی استتار خورشید است

قدمش را گذاشت از شهری ، که تمامی خاطراتش بود
چشم های مدینه غمگین است، مردمش داغدار خورشید است

پس از این لحظه نام خورشید از آسمان بر وجود او بارید
چون که شمس الشموس نامش بود ، پس خودش نامدار خورشید است

قدمش کوفه را  معطر ساخت، کوچه هایش هنوز عطر علی ست
با علی دگر منور شد ، کوچه ها رازدار خورشید است

سحر است و طلوع خورشید از شهر شیراز زنده تر می شد
روز با ثامن الحجج یکجاست، این خودش افتخار خورشید است

روزها رفت و راه پابرجاست، سِرِّ احساس نور در چشمش
همه جا محو حضرت عشق است، همه جا در حصار خورشید است

تا خراسان رسید در ذهنش واژه هایی شبیه یک کوه است
سخنش محشر است و سلسلة الذَهَب آیینه دار خورشید است

گرد تا گرد او همه جمعند ، مردی از جنس آیه ی تطهیر
خاکبوس قدوم پاک او ، همگی جان نثار خورشید است

تا که از جنس شوم شیطانی، ظلمت شب فرا گرفت او را
زهر نوشاند و نور را پوشاند، لحظه ی ناگوار خورشید است

مثل خورشید پشت ابرست و جلوه های طلایی اش پیداست
سالها می شود که عشاقش ، روز و شب بر مزار خورشید است


صدا زدند از این راه بر حذر نشوید

صدا زدند از این راه بر حذر نشوید
که شاهراه بهشت است دربدر نشوید

طلوع منطق نور است در ولایت عشق
از آیه آیه ی تطهیر بی خبر نشوید

دوازده گل سرخ است و اعتبار بهار
نمی شود که اسیر گل سحر نشوید

خدا سروده به ما عشق با ائمه ی پاک
و حیف باشد از این عشق تازه تر نشوید

که هرچه گفته حدیث ولایت نور است
چرا کنار خداوند همسفر نشوید

فقط خلاصه ی شعرم درون این جمله ست
به غیر مهدی موعود معتبر نشوید


اگرچه بعد تو بسیار دربدر شده ام

اگرچه بعد تو بسیار دربدر شده ام
نفس نمانده ولی عازم سفر شده ام

همیشه سهم من از روزگار تنهاییست
خصوصا این دو سه هفته ، شکسته تر شده ام

چه صادقانه نوشتی که عاشقم نشوی
چه مضحکانه نوشتم ، چرا؟ مگر شده ام؟

ببخش از اینکه به همراه این غزل هایم
دوباره باعث و بانی دردسر شده ام

نمی توانم از این خاطرات بگریزم
خودم به میل خودم وارد خطر شده ام

همیشه مطمئنم می زند خدا من را
به فکر شخص دگر جز خودت، اگر شده ام


پس از تو حال و هوای سکوت باقی ماند

پس از تو حال و هوای سکوت باقی ماند
و از نگاه تو ترس از سقوط باقی ماند

شبیه عاشق دیوانه ای که حین نماز
برای دیدن تو در قنوت باقی ماند

پس از تو مرگ ، سکوت و شکست و غربت بود
پس از تو زندگی با این شروط باقی ماند

عبور می کنم از زندگی لعنتی ام
و یک غزل که برای ثبوت باقی ماند

مقدس است شبیه فرشته ای زیبا
اگرچه عشق بدون هبوط باقی ماند


حرف ما برق و روشنایی نیست، حرف ما حق عادلانه ی ماست

حرف ما برق و روشنایی نیست، حرف ما حق عادلانه ی ماست
اینکه توتاپ و هر چه می گفتیم، درک کردی فقط بهانه ی ماست

حق آب و گلی که از این خاک، بعد تکرار سالها سختی
می زدم با وجود خود فریاد، به خدا این وطن که خانه ی ماست

ولی افسوس گوش تان کر بود، فکر کردی که ظلم پابرجاست
خون ما را گمان کنم دیدی، به خدا خون ما نشانه ی ماست

ظلم تان را به خاک می مالم، من سرم را سپرده ام بر مرگ
لرزشی در میان اندامم ، کل دنیا پر از ترانه ی ماست

گریه بر خونشان نخواهم کرد، راهشان را ادامه خواهم داد
من خودم جنس آتشم این مرگ، شعله ی آتش و  زبانه ی ماست

راهشان را فقط ادامه دهید ، حق مان را به زور می گیریم
بغض هایی که در گلو خون شد، هیبت شعر عاشقانه ی ماست

من درختی ستبر خواهم شد، شاخه های مرا اگر چیدی
بین راه تو سبز خواهد شد، شاخه ها هم همان جوانه ی ماست


نگاه کن غزلم را همیشه غمگین است

نگاه کن غزلم را همیشه غمگین است
و حال و روز خودم هم که بدتر از این است

فشار روحیم از حد گذشته و امشب
به جای خنده ی تو… آب و قرص تسکین است

خودم امید ندارم ، تو نیز می فهمی
که زنده بودن من از فشار تلقین است

مرا ببخش ولی واقعا چه کردی که
تمام دور و بری ها به عشق بدبین است؟

خودم عقیده ندارم ولی فرار نشد
به قول مادرم از قسمتی که تعیین است

همین دقیقه که شعر مرا نمی خوانی
خبر رسیده برای تو شهر، آذین است

”مبارک است” ولی معذرت که این جمله
خلاف عادت آن ، خسته هست و غمگین است


ﻧﮕﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﮔﻢ ﮐﻦ

ﻧﮕﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﮔﻢ ﮐﻦ
ﺷﺒﯿﻪ ﺭﻭﺩ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺭﯾﺎ ﺗﻼﻃﻢ ﮐﻦ

ﻗﺪﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮ ﭼﺸﻢ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺩﻭﺭﯼ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ
ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﭘﺲ ﮐﻤﯽ ﺣﺲ ﺗﺮﺣﻢ ﮐﻦ

ﺗﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ
ﺷﮑﻮﻩ ﮔﺮﻡ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﻗﺪﺭﯼ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻦ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ
ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ، ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﮑﻠﻢ ﮐﻦ

ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﺭﺍ
ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻮﺝ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻧﻬﺎ، ﺟﻮﺍﺏ ﺳﺨﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻦ


سفر چه واژه ی سختی برای من شده است

سفر چه واژه ی سختی برای من شده است
سفر بهانه ی تلخ به هم زدن شده است

سفر همیشه برایم از آمدن خالیست
تمام زندگی من نیامدن شده است

تو رفتی و بخدا باورم نمی آید
به آنچه فکر نکردیم … مطلقا شده است

به غیر نام تو چیزی نصیب من نشده
و سهم من فقط این نام بر بدن شده است

”همیشه رفتن و رفتن از آمدن چه خبر؟”
هوای زندگیم شعری از کهن شده است

سفر بدون تو مرگ است و آخرین امید…
به این قطار که در حال رد شدن شده است

دوباره نقطه ی ضعف مرا نشانه بگیر
سفر برای تو مشتی بر این دهن شده است


ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻏﺰﻟﻢ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻟﮕﻴﺮ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻏﺰﻟﻢ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻟﮕﻴﺮ ﺍﺳﺖ
ﺷﺒﻴﻪ ﻣﺮﺩﻥ ﻋﺸﻘﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻘﺪﻳﺮ ﺍﺳﺖ

ﺷﺒﻴﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﺮﺩﻱ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ
ﻛﻪ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﻱ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺳﻴﺮ ﺍﺳﺖ

ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻐﺾ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﻌﺎﺭﻱ
ﻛﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﻓﻘﻂ ﺣﻮﻝ ﻭ ﺣﻮﺵ ﺗﻜﻔﻴﺮ ﺍﺳﺖ

ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻏﺰﻟﺶ ﺑﺎ ﻓﻀﺎﻱ ﺍﻓﻜﺎﺭﺵ
ﻛﻪ ﺷﻬﺮ، ﺳﻮﺧﺘﻪ ! ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺁﮊﻳﺮ ﺍﺳﺖ

ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﺑﻜﻨﺪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻣﺸﺐ
ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﻱ ﻣﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻴﺮ ﺍﺳﺖ

ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﻗﺮﺹ، ﻭ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﺮﺑﺖ ﺭﻓﺖ
ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﻩ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺍﺳﺖ


رفتی و از همه ی پنجره ها دلسردم

رفتی و از همه ی پنجره ها دلسردم
نفرتی دارم از این واژه ی “برمی گردم”

جمله ی “می روم امروز که خوشبخت شوی”
مثل مشتی ست که بر صورت خود حس کردم

جای زخمی که به روی بدنم هست ببین
من همین گونه که دیدی اثری از دردم

روز تا شب فقط از کوچه به پس کوچه زدن
شب که تا صبح برای غزلی سردردم

واقعا دست خودم نیست ، خدا هم شاهد…
که اگر دست خودم بود رها می کردم

بعد از این قصه ی ما نیز عوض خواهد شد
منتظر باش که با مرگ فقط برگردم

می توانی بروی ، “پشت سرت هم خوبی”
من اگر زنده بمانم به خدا نامردم


ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﺍﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ،ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﺳﻴﮕﺎﺭﻫﺎﻱ ﭘﻴﻬﻢ ﻭ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺩﺭﺩﻫﺎ
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩ ﺷﻌﺮﻱ ﻭ ﺧﻮﺩﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮﺵ ﭘﺎﻙ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﻌﺮ، ﺣﺎﻟﺖ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﺑﻮﻱ ﺷﺮﺍﺏ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ
ﺷﻌﺮﺵ ﻓﻀﺎﻱ “ﻟﺤﻈﻪ ﻱ ﺩﻳﺪﺍﺭ ” ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﺩﺭ ﺑﻴﺖ ﭘﻨﺠﻢ ﻏﺰﻟﺶ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪ ﺷﺪ
ﺣﺲ ﺷﻜﺴﺖ ﻭﺍﮊﻩ ﻱ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﭼﻴﺰﻱ ﺷﺒﻴﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﺶ ﻧﻤﻲ ﺭﺳﻴﺪ
ﺫﻫﻨﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﻤﺒﻞ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺴﺘﮕﻲ
ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ


ﻃﺒﻌﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺟﺎﺭﻳﺴﺖ

ﻃﺒﻌﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺟﺎﺭﻳﺴﺖ
ﺫﻫﻨﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻲ ﻭﺍﮊﻩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻴﺰﺍﺭﻳﺴﺖ

ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ
ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺟﺪﻳﺪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻜﺮﺍﺭﻳﺴﺖ


ﺩﻳﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻏﺰﻟﻬﺎﻱ ﻣﺮﺍ …

ﺩﻳﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻱ ﻛﻪ ﻏﺰﻟﻬﺎﻱ ﻣﺮﺍ …
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ …

ﻓﺮﺩﺍ ﻏﺰﻝ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ …
ﻳﻚ ﻋﻤﺮ ﻓﻘﻂ ﻋﻜﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ …


ﻛﻮﻫﻲ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺷﺎﻧﻪ ﻱ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ

ﻛﻮﻫﻲ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺷﺎﻧﻪ ﻱ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ
ﺑﻌﺪﻥ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﻫﺮﭼﻪ ﻏﺰﻝ ﺑﻮﺩ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ

ﻣﺸﺘﻲ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻛﻮﻓﺖ،ﻛﻮﻓﺖ
ﻳﻚ ﻟﺨﺘﻪ ﺧﻮﻥ ﺑﻪ ﭘﻴﻜﺮ ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻗﻮﻃﻲ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﺍﺻﻠﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ

ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺗﻜﻴﻪ ﺯﺩ
ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻗﺪﺭﻱ ﺭﻫﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ

بغضی درون حنجره اش تیر می کشید
اما بنای شعر تو را ناسزا گذاشت

فریاد زد به روی رگش تیغ را کشید…
آن لحظه هرچه داشت به باد فنا گذاشت


یکباره دست برد و تو را هم کنار زد

یکباره دست برد و تو را هم کنار زد
تن را به سمت آب کمی بی گدار زد

افتاده بود گوشه ی تنهایی خودش
از روزه های خسته دم از انزجار زد

آمد کنار پنجره تا تازه تر شود
یکباره سطح پنجره ها را بخار زد

سردرد و مست پنجره ها را نگاه کرد
مشتی به سوی پنجره بی اختیار زد

با چشم های سرخ و نگاهی به سوی شهر
با کوچه حرف آمدن و انتظار زد

یکباره عمق ذهنیتش را نشانه رفت
بر روزنامه ها خبری ناگوار زد

آن شاعری که شعر غم انگیز می سرود
دیشب سکوت کرد و خودش را به دار زد


همین که دید تو را در وجود خود لرزید

همین که دید تو را در وجود خود لرزید
دوباره غرق شد و از نبود خود لرزید

مسیر تازه ای از عشق روبرویش بود
و صادقانه به حین ورود خود لرزید

دوباره بال گرفت و از اینکه دور شود
همان دقیقه میان صعود خود لرزید

از اینکه نام تو را در ترانه اش آورد
شبیه بغض شد و با سرود خود لرزید

نگاه گرم تو چون جذبه های عرفان بود
میان لذت کشف و شهود خود لرزید

وضو گرفت و تو را در نماز خود حل کرد
دچار شبهه شد و در سجود خود لرزید


گرفت از خیمه های کودکان تا مشک آبش را

گرفت از خیمه های کودکان تا مشک آبش را
فروکش کرد با غیرت همان جا التهابش را

به میدان زد که “با دستان خالی بر نمی گردم”
مشخص کرد این سوگند، آنجا انتخابش را

به سوی علقمه تازید و همچون شیر می غرید
و هرکس مانعش می شد، به شمشیرش جوابش را…

زمین و آسمان لرزید و گرد و خاک برپا شد
میان کربلا گم کرد دنیا آفتابش را

ابوالفضل است و در رگهای او خون علی جوشان
خدا هم پاک خواهد کرد با دشمن حسابش را…

به زور بازوی عباس و ضربت های کوبنده
که دشمن تا ابد هرگز نخواهد دید خوابش را

رسید و آب را وقتی به دستانش تماشا کرد
به یاد سرورش افتاد و حس اضطرابش را …

قدم برداشت یکباره به سوی خیمه ها تازید
زمین و آسمان برداشت یک لحظه نقابش را

به روی دست های او که جای زخم شمشیر است
ولی مانع نخواهد شد مرام و حس نابش را

دو دستان مبارک را میان خاک و خون می دید
به خون پاک خود آراست ، او راه ثوابش را

شکوه حضرت عباس پابرجاترین شعر است
جوانمردی که با خونش رسانَد مشک آبش را


در کربلا ترانه ای از جنس درد بود

در کربلا ترانه ای از جنس درد بود
هفتاد و دو ستاره که الگوی مرد بود

شوری عجیب در دلشان غوطه می خورد
تا آخرین بهانه ی خون در نبرد بود

میدان جنگ و دشمنی از جنس آتش و…
شمشیر و تیر بود و فضا خاک و گرد بود

خون می چکید و سرخ شده روی کربلا
سیلی به روی صورت خاکی که زرد بود

اینسو به جای قلب کسی نور معرفت
آنسو به جای قلب کسی سنگ سرد بود

وقتی که سینه ها به شهادت سپر شدند
آنروز واژه ها غزل “برنگرد” بود


دقیق رفتن من را ببین نمی آیم

دقیق رفتن من را ببین نمی آیم
## عبور می کند از کوچه های وحشتناک

عبور می کند از کوچه های وحشتناک

حدود نیمه ی شب بوی خسته ی تریاک

صدای سرفه ی مردی اواخر عمرش

صدای خنده ی مستی به لذت کنیاک

صدای خش خش پای مسافر غربت

مسیر کوچه ی شب فرشی از خس و خاشاک

نفس کشیدن سختی در آن هوای کثیف

و گرد و خاک هوا در تنفسی ناپاک

نگاه یک سگ ولگرد و گم شدن در شب

سکوت محض و عجیبی به حالت پژواک

مسیر زندگی اش را در این فضا طی کرد

در انزوای زمان رو به سوی استهلاک

گذشت تا که به پایان رسید دنیایش

سقوط می کند از زندگی به روی خاک


چرا که مطمئنم بعد از این نمی آیم

هوای شهر برایم عجیب غمگین است
دلم نمی کشد و اینچنین نمی آیم

شبیه حال پرستو که از قفس آزاد
شده قسم بخورد بر زمین نمی آیم

نه اینکه بودن تو واقعا قفس باشد
نه اینکه من به دلیل همین نمی آیم

از ارتباط خودم با تو مطئمن هستم
که چوب کهنه ام و بر نگین نمی آیم

چه آمده به سرم که اگر تو هم باشی
به روزهای خوش اولین نمی آیم

مرا ببخش عزیزم که بعد از این مدت
نوشته ام به تو که نازنین نمی آیم


عبور می کند از کوچه های وحشتناک

عبور می کند از کوچه های وحشتناک

حدود نیمه ی شب بوی خسته ی تریاک

صدای سرفه ی مردی اواخر عمرش

صدای خنده ی مستی به لذت کنیاک

صدای خش خش پای مسافر غربت

مسیر کوچه ی شب فرشی از خس و خاشاک

نفس کشیدن سختی در آن هوای کثیف

و گرد و خاک هوا در تنفسی ناپاک

نگاه یک سگ ولگرد و گم شدن در شب

سکوت محض و عجیبی به حالت پژواک

مسیر زندگی اش را در این فضا طی کرد

در انزوای زمان رو به سوی استهلاک

گذشت تا که به پایان رسید دنیایش

سقوط می کند از زندگی به روی خاک


مرگ در کوچه ها قدم می زد

مرگ در کوچه ها قدم می زد

آخرین روزهای پاییز است

عشق یعنی درست بعد از تو

لحظه ی اتفاق هرچیز است


دود را پشت دود از سیگار

در هوای خودش رها می کرد

زیر لب حرف های نامفهوم

بازهم با خدا گلاویز است


هیچ چیزی نداشت در دنیا

هیچ چیزی نبود در فکرش

دور می ریخت طرز دیدی که

عشق شاید ترحم انگیز است


آخرین شعر بعد رفتن تو

مثل فواره های خونین بود

از رگ و شاهرگ خبر دارد

چشم هایش به چاقوی تیز است


با نگاهی به سوی تاریکی

راه افتاد و رفت تا پایان

راحت از جسم خود رها می شد

دفتر شعر هم سر میز است


مرگ در کوچه ها قدم می زد

مرگ در کوچه ها قدم می زد

آخرین روزهای پاییز است

عشق یعنی درست بعد از تو

لحظه ی اتفاق هرچیز است


دود را پشت دود از سیگار

در هوای خودش رها می کرد

زیر لب حرف های نامفهوم

بازهم با خدا گلاویز است


هیچ چیزی نداشت در دنیا

هیچ چیزی نبود در فکرش

دور می ریخت طرز دیدی که

عشق شاید ترحم انگیز است


آخرین شعر بعد رفتن تو

مثل فواره های خونین بود

از رگ و شاهرگ خبر دارد

چشم هایش به چاقوی تیز است

با نگاهی به سوی تاریکی

راه افتاد و رفت تا پایان

راحت از جسم خود رها می شد

دفتر شعر هم سر میز است


یک خط سرخ بر سر دنیا کشیده بود

یک خط سرخ بر سر دنیا کشیده بود
دست از تمام دور و بری ها کشیده بود

در انزوای ذهنیتش خسته شد از عشق
از شعر و شاعری خودش پا کشیده بود

چیزی نداشت تا بنویسد برای او
مانند قبل درد خودش را کشیده بوده

دردی که روزهای زیادی مرا شکست
شاید خدا، به طرز مجزا کشیده بود

شاید خودش از اینکه مرا آفریده است
ناراحت است از اینکه چه تنها کشیده بود

انگار زندگی من آغوش  وحشت است
بعد از کسی که از غزلم پا کشیده بود


چقدر خسته ام از انتظارهای دروغ

چقدر خسته ام از انتظارهای دروغ
از عشق و زندگی و گیر و دارهای دروغ

از اینکه بعد زمستان، شکوفه خواهد زد
به روی شاخه ولی با بهارهای دروغ

تمام زندگی ما به جبر منجر شد
چه انتظاری از این اختیارهای دروغ

درون سینه ی من بغض های سنگین است
درون حنجره پر… از شعار های دروغ

ستاره های طلایی به روی سینه ی تان
که دلخوشید به این افتخار های دروغ

دوباره مادری امشب به فکر فرزندی
که تکه تکه شد از انفجارهای دروغ


دوباره زندگیم می کشد به تنهایی

دوباره زندگیم می کشد به تنهایی
خدا کند که نفهمم دگر نمی آیی

تو می روی و جهان خسته می شود از من
به قدر مرگ ندارد برای من جایی

هوای کوچه ی ما واقعا غم انگیز است
دلش گرفته و دلتنگ آن قدم هایی …

که بوی عطر تو را در خودش رها می کرد
و محو می شد از اینکه چقدر زیبایی

پس از تو کوچه ی ما مثل گور تاریک است
و پشت پنجره من منتظر که می آیی

تو نیستی و خودم را به بی کسی زده ام
جهان بدون تو اصلا نداشت معنایی

پس از تو هر غزل تازه ای که می گفتم
مرا درون خودش می کشید تنهایی


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺖ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﻮﺩ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺖ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺶ ﺳﻜﻮﺕ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻗﺼﻪ ﻱ ﺗﻘﺪﻳﺮ ﺭﺍﻫﻴﺶ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺫﻫﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﻮﺩ

ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻏﺮﻭﺑﻲ ﻛﻪ ﺁﺧﺮ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ
ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﺎﻝ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺍﻣﻴﺪ ﺁﺧﺮ ﺑﻮﺩ

ﻭﻟﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻴﺎﻻﺕ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﺩ
ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﻬﺎﻧﻪ الهام سمت ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ

ﺳﺮﻭﺩ ﺷﻌﺮ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺎ
ﻋﺒﻮﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﻮﺩ

ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻘﺪﻡ ﭼﺸﻤﻲ ﻛﻪ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺑﻮﺩ
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻭﺍﺭ ﻏﺰﻝ ﺑﻮﺩ،ﭘﺎﻙ ﻭ ﻃﺎﻫﺮ ﺑﻮﺩ


دنیا چقدر ساده مرا از تو دور کرد

دنیا چقدر ساده مرا از تو دور کرد
انگار زنده زنده مرا زیر گور کرد

آنقدر ساده بود که باور نمی شود
با من که سخت مسخ تو بودم چطور کرد

روزی که از کنار من آرام رد شدی
روزی هزار مرتبه قلبم مرور کرد

در من شروع تازه ی یک انقلاب بود
دردی از عمق زندگی امشب ظهور کرد

سیگار می کشم کمی آرام تر شوم
اما چه فکرها که به ذهنم خطور کرد

اما نشست با خود و تصمیم را گرفت
خونش به جوش آمد و خود را ترور کرد


برداشت کوله پشتی و یک راه، بی هدف

برداشت کوله پشتی و یک راه، بی هدف
در یک مسیر خلوت و دلخواه، بی هدف

شخصی در انتهای سفر منتظر نبود
فهمید و شعر خواند همانگاه بی هدف

قدری نگاه  کرد که از آسمان هنوز
زل می زند به صورت او ماه بی هدف

تکرار کرد نام خودش را ولی رسید
در باورش به آدم گمراه، بی هدف

یک روح زخم خورده از آغاز زندگی
یک جسم لاابالی و خودخواه، بی هدف

با اینکه دید دور و برش هیچکس نبود
آرام رفت سمت همان راه، بی هدف


دست از تو شست نام خودش را گذاشت مرگ

دست از تو شست نام خودش را گذاشت مرگ
احساس انتقام خودش را گذاشت مرگ

پی برده بود زندگی آسان نمی شود
در دست خویش جام خودش را گذاشت مرگ

فهمیده بود عشق به پایان رسیده است
تا رسم ناتمام خودش را گذاشت مرگ

از زندگی برید و خودش را به باد داد
مبنای روز و شام خودش را گذاشت مرگ

دنیا اگرچه ساز مخالف گرفته بود
حتی خدا حرام خودش را گذاشت مرگ

در سینه حرفهای زیادی نگفته ماند
بر روی سینه گام خودش را گذاشت مرگ


فهمید چقدر ساده او خواهد مرد

فهمید چقدر ساده او خواهد مرد
در هیبت یک پیاده او خواهد مرد

وقتی که نداشت در نگاهت جایی
یک روز کنار جاده او خواهد مرد


در شعر جنون تو نباید باشد

در شعر جنون تو نباید باشد
هرچند بدون تو نباید باشد

این دست که درگیر نوشتن از توست
آغشته به خون تو نباید باشد


رد خون جا گذاشت در دنیا، با قدم های خسته اش امشب

رد خون جا گذاشت در دنیا، با قدم های خسته اش امشب
بی توجه به زندگی می رفت، با همان چشم بسته اش امشب

ذره ذره درون خود گم شد، عشقش آغشته ی ترحم شد
مثل بازیچه دست مردم شد، قلب در هم شکسته اش امشب

مرگ را می گرفت از سهمش، از خدا از جهان بی رحمش
تا بمیرد بخاطر وهمش، پشت های درهای بسته اش امشب

مطمئن نیست بعد از این باشد، آرزویش فقط همین باشد
که در افکار تو عجین باشد، شکل در خون نشسته اش امشب

بی محابا کشید بر دستش، لذت تلخ این خطر دستش
لمس چاقوی تیز در دستش، قطره خون روی دسته اش امشب


اگرچه قسمتم بود که هیچ سرم نفهمد

اگرچه قسمتم بود که هیچ سرم نفهمد
به دست های سرد و محقرم نفهمد

دلم کفید و سخت است بخاطرش بمیرم
به روی خود غمم را نیاورم ، نفهمد

چقدر بی توجه شود به دردهایم
و ایستاده باشد برابرم نفهمد

تمام روزهایم بد است و ترسم این است
که روز مرگ را هم برادرم نفهمد

خدا کند که بعد از جدایی من و او
به یک قسم بمیرم که مادرم نفهمد


با ما جهان انگار سرگرم بریدن بود

با ما جهان انگار سرگرم بریدن بود
بی تو تماشای جهان مثل ندیدن بود

سردرد و خسته از میان کوچه ها رد شد
دیوانه ی که قبل از این در نزد من، من بود

شاید حساب ما از این دنیا جدا باشد
وقتی جدایی بین ما درگیر حتما بود

گاهی سکوتم بهتر از توجیه احساس است
اصلا تمام راه حل ها در نگفتن بود

با زندگی بعد از خودت اصلا نمی سازم
دنیا به نحوی بین ما مانند دشمن بود

با آخرین صحنه در این شعرم چطور استی؟
مردی برای خودکشی فکر پریدن بود


یکباره دست برد و تو را هم کنار زد

یکباره دست برد و تو را هم کنار زد
تن را به سمت زندگیت بی گدار زد

افتاده بود گوشه ی تنهایی خودش
از روزهای خسته دم از انزجار زد

آمد کنار پنجره تا تازه تر شود
یکباره خیره شد همه جا را بخار زد

سردرد و مست رو به جهانش نگاه کرد
مشتی به سوی پنجره بی اختیار زد

با چشم های سرخ و نگاهی به سوی شهر
با کوچه حرف آمدن و انتظار زد

یکباره عمق ذهنیتش را نشانه رفت
بر روزنامه ها خبری ناگوار زد

آن شاعری که شعر غم انگیز می سرود
دیشب کنار پنجره خود را به دار زد


اگرچه دوست ندارم ، نمی روم بیرون

اگرچه دوست ندارم ، نمی روم بیرون
از این فضای غم انگیز و کوله بار جنون

شبیه حس کلاغی زمان جان کندن
که بین نفرت ما می تپد میان خون

فضای به حد عجیبی برای من سخت است
شبیه وحشت شهری که پر شد از طاعون

نفس نمی رود انگار سینه ام قفل است
صدای خس خس تلخی شدید ناموزون

مرا به کوه کشیدی، مرا به صحراها
درست جای قدم های خسته ی مجنون

جدا از آنچه که در خود شکسته ام هرشب
برای شاعری ام از تو تا ابد ممنون


محو در دود اتاقم سرم از درد پر است

محو در دود اتاقم سرم از درد پر است
واژه ها از غزل خسته و دلسرد پر است

زیر رگبار غم انگیزترین لحظاتم
در دلم وسوسه ی واژه ی برگرد پر است

زندگی مثل اتاقی که فقط تنهاییست
با کمی خستگی از خاطره ای سرد پر است

هر طرف، روی کتاب و در و دیوار اتاق
شعرهایی که مرا یاد تو آورد پر است

شب و تنهایی ام و در دل این شهر فقط…
از کسانی که مرا  درک نمی کرد پر است

جای خالی من انگار پس از این لحظه
تحت تاثیر تو با واژه ی ولگرد پر است

در سرم بعد تو انگار فقط احساسِ …
آخرین صحنه ی جان دادن یک مرد پر است


ﺷﺐ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭ ،ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ

ﺷﺐ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭ ،ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻭ ﺳﻜﻮﺕ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻣﻨﻈﺮﻩ

ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺷﺐ ﮔﺮﻓﺖ
ﺭﺍﻩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﺍﺷﻪ ﻱ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺣﻨﺠﺮﻩ

ﻗﺪﺭﻱ ﻓﻀﺎﻱ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﻱ ﻛﻮﭼﻪ ﺭﺍ
ﻣﺪﻏﻢ ﻧﻤﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﺩﺭ ﻧﺒﺾ ﺷﺐ ﻣﺮﻭﺭ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﻱ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ …
ﺫﻫﻨﻲ ﻣﻴﺎﻥ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻳﻜﺴﺮﻩ

ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺳﺮﺩ ﺷﻴﺸﻪ ﻱ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﺍﺯ ﺷﺨﺺ ﺩﻭﻣﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﻱ ﭘﻨﺠﺮﻩ …

ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻜﻮﺕ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﻋﺮﻱ ﻓﻘﻂ
ﺑﺎ ﺭﻭﺡ ﭘﻮﭺ ﻭ ﮔﻨﮓ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ

ﻭﺍﺿﺢ ﻧﺒﻮﺩ ﺁﻧﻄﺮﻑ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻛﻴﺴﺖ
ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﺎﻭﺭﻩ …

ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﻠﺦ ﻛﺴﻲ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩ …
ﺁﻳﻨﺪﻩ ﻱ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺨﺎﻃﺮﻩ


ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬــــﺎ ﯾــــﮏ ﺭﻭﺯ ﺷـــــﺎﯾﺪ

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬــــﺎ ﯾــــﮏ ﺭﻭﺯ ﺷـــــﺎﯾﺪ

شبیه ﺧــــﻮﺍﺏ ﺩﺭ ﯾـــــﺎﺩﺕ ﺑﯿﺎﯾﺪ


همان ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ چیزی ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ

همان ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ چیزی ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ

همان ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑـــــﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ﺑـــــﺎﯾﺪ


تسلیم شد به دست تو افتاد پیکرش

تسلیم شد به دست تو افتاد پیکرش
حالا بیار هرچه بلا هست بر سرش

قانون زندگی ست که یادی نمی کند
هرکس گذشت از پل یک ماجرا خرش

از هرچه التماس و دعا دل بریده بود
حتی خدا نمی کند اینبار باورش

”مرد است و قول”، حرف خودش را عوض نکرد
تا اینکه ایستاد خدا در برابرش

یک عمر می شود که برایش بد آمده
اینبار نیز آمد و از نوع بدترش

از ابتدا به ماندن تو مطمئن نبود
فهمیده بود قصه ی خود را در آخرش

در ذهن خسته اش فقط این جمله حک شده
دیگر خدا!  به یاد من او را نیاورش


اگرچه شهر بدون تو غربت محض است

اگرچه شهر بدون تو غربت محض است
ولی خیال تو بر من مسلط محض است

اگرچه سرد شوی هم دلم نمی خواهد
بدانم این عملت جز محبت محض است

فقط همینکه ببینم تو را هر از گاهی
برای عاشقت انگار رحمت محض است

نگاه می کنی یا نه ، دلت … که می فهمم
همین مرام برایت نجابت محض است

اگر تو دور شوی ذره ذره می میرم
ببخش دست خودم نیست، عادت محض است

خلاصه بین همین زندگی خودت هستی
که در کنار تو بودن سعادت محض است


در انزوای خودم اولین قدم ها را

در انزوای خودم اولین قدم ها را
بدون حوصله ام بی تو این قدم ها را

صدای گنگ و غریبی به گوش من پیچید
که می سرود درونم چنین قدم ها را

صدای خسته ای از ذهن من به تو می گفت
تو را قسم به خدایت، ببین قدم ها را

ببین بدون تو امشب چگونه خواهم رفت
چگونه پا بگذارم زمین قدم ها را

شبیه واژه ی رفتن به سوی وحشت محض
به مرگ و دلهره کردی عجین قدم ها را

چه حس و حال بدی در وجود من هستی
که می برم به جهنم همین قدم ها را

دلم نشد که بیاید، کنار تو جا ماند
به بی تفاوتی اش آفرین قدم ها را


زندگی عین همان چیز که می خواهی نیست

زندگی عین همان چیز که می خواهی نیست
غالبا هر طرفی هم بروی راهی نیست

کوچه ها ، شهر ، خیابان همه بن بست شدند
در مسیر تو به جز وحشت و گمراهی نیست

بعد تو حرف زدن را به خدا گم کردم
کاش یکبار بفهمند که خودخواهی نیست

مثل یک کشور افتاده به دست دشمن
در تو تسخیر شدم ، غیر خودت شاهی نیست

منتظر مانده ام انگار خودت می فهمی
بی تو می میرم و این مرگ الی الهی نیست

انتظاری که من از عشق تو دارم تلخ است
روی لب های تو یک واژه ی همراهی نیست


بیش از اندازه تو را خواستم اما ای کاش

بیش از اندازه تو را خواستم اما ای کاش
می رسیدم به تمنای خودم با ای کاش

لااقل این دو سه روزی که کنارت هستم
می سپردی به خداوند خودت را ای کاش

تا که از عمق وجودم متلاشی نشوم
زیر یک حس غم انگیز در اینجا ای کاش

دوست دارم  که جهان زود به پایان برسد
کاش نابود شود قصه ی دنیا ای کاش

مثل دیوانگی ام بر اثر چشمانت
ارزشی داشته در زندگی آیا ای کاش؟

چیزی از خاطره انگار نصیبم نشده
یا به هم ریختن از فرط غم و یا ای کاش

گاهی آنقدر پر از فکر و خیالاتم که
می کند بین من و زندگیم جا ای کاش

دوست دارم که از این زندگی آرام شوم
تا نخواهی بکشم از غزلت پا ای کاش


ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ

ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ
ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺳﺒﺰ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﻫﻤﺼﺤﺒﺘﯽ ﮔﺮﻡ ﺧـــــــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ

ﻧﻮﺭﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﺮﻭﺩ
ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﻣﯿــــــﺎﻥ ﺳــــﺮﻭﺩ ﻣﻘﺪﺳﯽ ، ﺑـــﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﻭ ﭘﻬﻨﺎﯼ ﺁﺳﻤـــــﺎﻥ

ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺤﺮ، ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺩﻋﺎ ، ﺩﻧﯿﺎ ﺷﮑﻮﻩ ﮔﺮﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻭ ﺧﺎﻟﺺ ﺍﺫﺍﻥ

ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺣﻖ ، ﺑﺎ ﺳﺠﺪﻩ ﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﻨﺪﮔﯿﺴﺖ
ﺩﺭﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ، ﺫﮐــــــﺮ ﺷﮑــــــﻮﻫﻤﻨﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑــﺮ ﺯﺑﺎﻥ

ﻣﺎ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﯾﻢ ، ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺣﻖ ، ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﯾﺶ ﺳﺎﯾﮥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ …

ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﻣﯿﺪﻩ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺯﻧﺪﮔﯽ ، ﺗﺎ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮ ﺷﻮﻡ
ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫــــﺎﯼ ﻏﺮﺑﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺭﻡ ،ﺁﻧﺴﻮﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭﺍﻥ


اگرچه کل وجود مرا به هم می ریخت

اگرچه کل وجود مرا به هم می ریخت
دلم نشد که بپرسم چرا به هم می ریخت

چقدر مسخره باشد که بعد از این مدت
غرور رابطه را بین ما به هم می ریخت

دلت نخواست بفهمی که دوستت دارم
وگرنه رابطه ی ما کجا به هم می ریخت؟

دوباره بغض درون گلوی من خون شد
که اختیار سکوت و صدا به هم می ریخت

تصورات بدی از جهان به ذهنم خورد
میان فکر و خیالم فضا به هم می ریخت

از اینکه زور و توانم به تو نمی چربید
همیشه رابطه ام با خدا به هم می ریخت

دعای روز و شبم را به پیشگاه خدا
زمان رفتن تو ،  ناسزا به هم می ریخت

چه می توانم اگر با تمام خوبی ها
مهم نبود برایت “رضا” به هم می ریخت


ﺩقیقا ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﺩقیقا ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ
ﺟﻤﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺍﺹ ﻋﺠﯿﺐ ﮐﺸﺶ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻟﻢ
ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﻣﺮﺍ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺩﻟﺴﺎﺩﮔﯽ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ
ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﺩﯼ ﻭ ﺗﺎ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﺗﻮ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻭﺝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺩﻟﺮﺑﺎﯾﯽ ﻭ ﻋﺸﻘﯽ
ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺍﺹ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﻧﻤﺎﺯ ﻏﺮﻭﺭﺕ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﻦ ﺭﺍ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺿﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ

ﺗﻮ ﺣﻘﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺯﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺩﻭﺭﯼ
ﺍﺯﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﭘﯽ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ


خاطراتت دوباره می ریزند

خاطراتت دوباره می ریزند

خون یک عمر بی گناهی من

لحظه هایم همیشه سرگردان

بین دنیای بی پناهی من


مثل احساس بی کسی در خود

دور از جمع می رسی در خود

بعد حس مقدسی در خود

تویی و ذکر لا الهی من


چشم دنبال روشنایی بود

مرگ آغاز همصدایی بود

آخرین لحظه ی جدایی بود

اولین لحظه ی تباهی من


عشق را در خودم فدا کردم

دست های تو را رها کردم

فکر کن با خودم چه ها کردم

رفتی و مانده “دل سیاهی” من


مانده ام با هجوم شب درگیر

مسخ در لابه لای هر تقدیر

زندگی می شود از امشب پیر

ای سرآغاز “سر به راهی” من


بعد تو آسمان فقط خون است

وصف تو از ترانه بیرون است

عاشق ات تا همیشه دلخون است

عطر تو مانده در نواحی من


عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است

عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است
نام شمس الشموس می آید ، لحظه ی استتار خورشید است

قدمش را گذاشت از شهری ، که تمامی خاطراتش بود
چشم های مدینه غمگین است، مردمش داغدار خورشید است

پس از این لحظه نام خورشید از آسمان بر وجود او بارید
چون که شمس الشموس نامش بود ، پس خودش نامدار خورشید است

قدمش کوفه را  معطر ساخت، کوچه هایش هنوز عطر علی ست
با علی دگر منور شد ، کوچه ها رازدار خورشید است

سحر است و طلوع خورشید از شهر شیراز زنده تر می شد
روز با ثامن الحجج یکجاست، این خودش افتخار خورشید است

روزها رفت و راه پابرجاست، سِرِّ احساس نور در چشمش
همه جا محو حضرت عشق است، همه جا در حصار خورشید است

تا خراسان رسید در ذهنش واژه هایی شبیه یک کوه است
سخنش محشر است و سلسلة الذَهَب آیینه دار خورشید است

گرد تا گرد او همه جمعند ، مردی از جنس آیه ی تطهیر
خاکبوس قدوم پاک او ، همگی جان نثار خورشید است

تا که از جنس شوم شیطانی، ظلمت شب فرا گرفت او را
زهر نوشاند و نور را پوشاند، لحظه ی ناگوار خورشید است

مثل خورشید پشت ابرست و جلوه های طلایی اش پیداست
سالها می شود که عشاقش ، روز و شب بر مزار خورشید است


ذهنم تو را همیشه به تصویر می کشید

ذهنم تو را همیشه به تصویر می کشید
دردی عمیق در سر من تیر می کشید

فکری عجیب ذهن مرا در نبود تو
یکباره تا به ورطه ی تکفیر می  کشید

با انزوا درون خودم می خزیدم و…
کارم به سمت قسمت و تقدیر می کشید

بسیار خسته ام ، نفسم بند مانده است
مرگ و سکوت، روح مرا زیر می کشید

وحشت هجوم برد و تنم را میان درد
در یک اتاق مرده به زنجیر می کشید

آیینه نیز چهره ی من را شکست و بعد…
از زندگی نگاه مرا سیر می کشید

فهمیده بود در سرم آشوب محشر است
دایم مرا به حالت درگیر می کشید

بی تو چقدر زندگی ام وحشت آور است
هر بیت این غزل که به تصویر می کشید


دوران ظلم و وحشت و خون‌بازی ات بس است

دوران ظلم و وحشت و خون‌بازی ات بس است
مردم دوباره با کفن خون ملبس است

این خاک کشوری که تو بازیچه ساختی
هشدار می دهم که برایم مقدس است

من از سکوت خسته ام  و درد می کشم
فریاد ما اگرچه گرفتار محبس است

فریاد می زنیم که با خشم زنده ایم
بغضی که در ترانه و فریاد هرکس است

در کوچه کوچه پیکر مردان شهر من
آخر چقدر طعمه ی یک مشت کرکس است؟

تا کی میان منبر ملا و شیخ ما
تنها حدیث و آیه برای مونث است

تا کی سکوت مردم این شهر بی پناه
اسباب لوده بازی یک شخص ناکس است